هوالحبیب
یک روز چشم باز میکنی و میبینی دنیا، دنیای قبل نیست. جور دیگری هست. طوری که تا به حال ندیده بودی. تجربه نکرده بودی. یک روز به خودت میآیی و میبینی آسودگی پر زد و رفت. خوشی تمام شد مثل شیرینی قند در تلخی چای دم صبح حل شد. تو دلبسته بودی به داشتههایی که حالا نیست. هیچ کدامشان. یک خبر آمد و همه چیز را بغل زد و برد. اول حس بدی داری. انگار ناجور زده باشند پشت گردنت. یا ناغافل خوابیده باشند توی گوشت. مات و مبهوتی. مغزت سوت میکشد. میترسی. سوز و درد با هم به جانت میافتد. خم میشوی. درمانده میشوی. پر از اشک و آه و حسرت. مثل یک آونگ بین امیدواری و ناامیدی میآیی و میروی روزها. اما آخرش مینشینی به گپ زدن با خودت. به چانه زنی. دلیل پشت دلیل میآوری. میدانی این آونگ باید به سکون برسد. پس آنقدر به واگویه با خودت ادامه میدهی تا قانع شوی. رام شوی. انگار از اول خلقت کارت همین بوده و بس.
واگویه