خانه
اَشدُ حراً
ارسال شده در 16 خرداد 1404 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحبیب
می‌روم جلوتر. در فاصله یک‌متری. اینجا حتماً عکس‌های بهتری تور می‌کنم. به خاطر رئیس؟! برای اینکه حرفش روی زمین نمانده باشد؟! یا اثبات خودم؟! نمی‌دانم. شاید هم به خاطر من دیگرم. یکی توی گوشم زمزمه می‌کند:
- حیف نیست. شاید هرگز فرصت نشه. شاید هرگز دستت به اینجا نرسه. آن هم ظهر روز عرفه!
حق دارد. 1600 تا 1700 نه! کم کم نهصد درجه سانتی‌گراد. همین حول و حوش‌ها. کمتر نیست. وسط چله تابستان هم اینطور دمایی گیرم نمی‌آید. نه. خورشید همه زورش را هم که بزند دما به پنجاه درجه هم نمی‌رسد. صد درجه که عمراً. می‌روم جلو، جلوتر. شاید “اشد حرا"ی تو را بهتر بفهمم. بیشتر، با گوشت و پوستم مثلاً. “اشد حرا” یعنی چقدر؟ نمی‌دانم. باور می‌کنی؟
صورتم گر گرفته. نمی‌توانم. می‌ترسم. یکی به دادم می‌رسد. صدا می‌زند: مهندس! برگرد عقب!
مهندس! خنده‌دار است نه؟ با من است؟ من مهندسم؟! من اینجا توی این کارخانه، کنار این کوره قوس الکتریکی، با این کلاه ایمنی قرمز روی سرم. با این چادری که دور خودم پیچیدم. کنار این شمش‌های فولادی، مهندسم! با خودم تکرار می‌کنم. مهندس. اولین بار چه کسی بود صدا زد مهندس؟ صبر کن باید برگردم عقب.


ایستاده‌ام اینجا توی درگاهی اتاق. کسی می‌گوید: مهندس! اولین بار است. حالم بد نمی‌شود. توی دلم ذوق می‌کنم. چقدر بچه‌ام. دلم برای به چیزهایی خوش می‌شود. بیچاره‌ام. دیوانه‌ام.
یکی دوباره صدا می‌زند: مهندس! آخرین بار چه کسی بود صدا زد مهندس؟! چند سال پیش؟! صبر کن. باید برگردم عقب.
ایستاده‌ام توی درگاهی اتاق. زل زده‌ام به ناخن‌های کاشته، به لاک صورتی، به موهای فشن شده پریشان. به این خانم مهندس. کسی می‌گوید: مهندس! اینجا توی این سازمان همه مهندس هستند. دلم آشوب می‌شود. می‌خواهم بالا بیاورم هر چه از بر کرده بودم را. همه مهندسی را.
هوا سنگین شده. نفسم بالا نمی‌آید. می‌زنم بیرون. با یک سررسید توی بغلم و یک بن غذا در دستم! من مهندسم و این‌ها برای من هست! به خاطر روز تولدم. تولد. یادم نمی‌آید کی به دنیا آمده‌ام‌. روزها را گم کرده‌ام. خودم را گم کرده‌ام من گم شده‌ام. بین آدم‌ها؟ نمی‌دانم. شاید هم توی خودم؛ اما انگار اینجا هنوز کسی حواسش هست. کسی هوای مهندس‌های این مملکت را دارد می‌بینی؟! گیرم اندازه یک سررسید و یک بن غذای مجانی!
یکی توی گوشم زر می‌زند:
- بی‌خود تقلا نکن. تو هم مثل بقیه. همه مهندس‌های این مملکت روزی به ته خط رسیدن.!
- ته خط کجاست؟
آن را هم گم کرده‌ام. چیزی درونم تمام می‌شود. آخرش یک روز همه چیز تمام می‌شود. شاید هم از نو شروع می‌شود. زمان را گم کرده‌ام. خودم را گم کرده‌ام. می‌بینی چه بساطی دارم با خودم!؟
دوباره کسی صدایم می‌کند: مهندس! برمی‌گردم عقب. می‌ترسم. می‌بینی؟ من از دمای 1600 درجه نه نهصد درجه می‌ترسم. اشد حرا حتما خیلی بیشتر است خیلی خیلی بیشتر نه؟ خودت فقط می‌دانی. اصلا نمی‌دانم. نمی‌فهمم. اصلاً حس قد و قواره این حرف‌ها نیست. از دهانش بزرگتر است این لقمه‌ها. می‌دانی مهندس‌ها هیچ وقت متکلم‌ها را نمی‌فهمند.
شمش‌های فولادی روی استند‌ها جلو می‌روند. برش می‌خورند. شمش‌هایی که سرخی‌شان چشم‌هایم را می‌زند. آب سرد شُره می‌شود رویشان. پوسته‌های آهنی‌شان جدا می‌شوند. رها می‌شوند. رهای رها… من حسودی‌‌ام می‌شود به آن‌ها. حسادت به جمادات از آن حرف‌هاست نه؟ اما من حسودی‌ام می‌شود. دلم رهایی می‌خواهد می‌فهمی؟!

خود ,سرخ ,شمش ,عرفه ,فولاد ,مهندس ,می‌ترسم ,کوره قوس الکتریکی نظر دهید »
روح خدا
ارسال شده در 14 خرداد 1404 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحبیب

چه زیبنده است

نامت

روح خدا!

فقط ارواح خدایی

کار خدایی می‌کنند

چه کسی جز تو می‌توانست

با کلامش 

دریای آرام و راکد آدم‌ها

را به خروش آورد؟

چه کسی جز تو 

می‌توانست با نهیب فریادهایش

ارواح خفته و خموشمان را بیدار کند؟

چه کسی می‌توانست

باشکوه‌ترین انقلاب قرن

را رقم بزند؟

چه کسی می‌توانست

یک تنه لشکر غرب و شرق

را از سرمان بتاراند؟

تا ابد

تا دنیا دنیاست

به تو مدیونیم

روح خدا!

امام خمینی ,انقلاب ,خدا ,خدایی ,خفته ,دریا ,دنیا ,راکد ,روح خدا ,روح‌الله ,فریاد ,کلام نظر دهید »
یک تکه نور
ارسال شده در 13 خرداد 1404 توسط زفاک در اهل البیت(علیهم السلام), روزنوشت

یک تکه نور

حسادت خصلت بدی است؟ شاید
لااقل در علم بد نیست نه؟
حسودی‌ام می‌شود به تو
به اقبال بلندت
چه خوش‌‌وقت بودی اَبان!
وقتی صبح به صبح
عبا بر دوش، دستار بر سر، نعلین به پا
کوچه‌پس‌کوچه‌‌های خاکی را رد می‌کردی
شاید از پس همه حصارهای امنیتی می‌گذشتی
می‌نشستی دو زانو در حریم امن امام
جرعه جرعه علم ناب می‌نوشیدی
از دست حضرت باقر
چه خوشبخت بودی اَبان!
که علمت مهمور بود به امضای معصوم
می‌نشستی در مسجد النبی
تکیه به ستونی که
گرم از وجود رسول‌الله بود هنوز
نور می‌ریختی به دل آدم‌ها
بد اقبال بودیم من و امثال من نه؟
دنیا چرخید
سهممان غیبت شد
حسرت شد
دعا کن فرجی شود
زنده باشیم
شاید یک تکه نور
سهممان شد

#به_قلم_خودم

1748961474photo19006139883.jpg

ابان بن تغلب ,امام باقر ,تربیت شاگرد ,جهاد علمی ,رسول‌الله ,علم ,غیبت ,نور نظر دهید »
یک رنگ
ارسال شده در 12 خرداد 1404 توسط زفاک در روزنوشت, شطحیات

هوالحبیب

می‌دانی، بعضی‌ها را باید از دور دوست داشت. بعضی‌ها فقط از دور زیبا هستند، دلفریب و عزیز؛ اما وقتی نزدیک می‌شوی؛ وقتی به حریمشان وارد می‌شوی؛ زانو به زانویشان می‌نشینی. هم‌نفس می‌شوی. وقتی بقچه دلشان را وا می‌کنند و واژه‌ها بیرون می‌ریزند؛ می‌خورد توی ذوقت. انگار سطل آب سردی شره شده باشد روی سرت. کپ می‌کنی. تازه می‌فهمی؛ رکب خورده‌ای، ناجور. نه، این خبرها هم نبود. اینجا هم آسمان همان رنگ بود؛ حتی بی‌ابر‌تر و زمینش بی‌رمق‌تر و درخت‌هایش بی‌برگ‌و بارتر.

شده دلت یک روح بزرگ بخواهد؛ این روزها. وسیع و دست‌نایافتنی. جایی که درونش جولان دهی؟ بدوی بی‌واهمه. بی بن‌بست. بی‌انتها.

شده خسته‌ باشی از متر و مقیاس‌های زمینی. از رفاقت‌های دنیایی. از سلام‌های پر طمع. دلت رفیقی از جنس آسمان ‌بخواهد. روزها بقچه دلش را که برایت وا می‌کند، بوی بهشت بدود توی ریه‌هایت. کسی که دستش در دست فرشته‌ها باشد؛ شب‌ها دستت را بگیرد و با فرشته‌ها ریسه شوید تا آسمان.  کسی خالی از همه تکاثر‌ها. تهی از همه رنگ‌ها. یک رنگ مثل خدا…    

آسمان ,جنس ,رفاقت ,رفیق ,روح ,زانو ,زمین ,یک رنگ نظر دهید »
پنج‌شنبه عصر؛ ساعت پنج
ارسال شده در 8 خرداد 1404 توسط زفاک در شطحیات

هوالحبیب

آدمی بدی هستم نه؟ نمی‌دانم. شاید. شاید چون نشسته‌ام اینجا و هندزفری را چپانده‌ام توی گوش‌هایم. وقتی میم حرف وبینار را پیش کشید مثل همیشه خودم را انداختم وسط. توی هوا پیشنهادش را قاپیدم. علم غیب که نداشتم. پشت دستم را که بو نکرده بودم. چه می‌دانستم دنیا چه خوابی برایت دیده. چه می‌دانستم سیبی که بالا رفته می‌خواهد با سر به زمین بخورد؛ له و لورده شود. نمی‌دانستم قرار خدا، پنج‌شنبه، ساعت پنج عصر با تو چیست؟ می‌دانی که من مثل همیشه سر قول و قرارهایم هستم. حالا گیرم مجازی باشد…

اصلاً می‌دانی از یک جایی به بعد می‌فهمی دنیا آنقدرها هم که فکر می‌کردی ارزشش را ندارد. زندگی آنقدرها هم چیز قشنگی نیست؛ آنقدر که خودت را به آب و آتش بزنی. که چه؟ از یک جایی به بعد تازه می‌فهمی باید یک چیزی باشد. نوعی مخدر شاید. چیزی که دردها را از روی شانه‌های نحیفت بردارد بی‌منت. بی‌آنکه زبان باز کنی پیش این و آن. برای لحظاتی خودت را از خودت بگیرد. می‌فهمی نه؟

پس زمینه تصویر میم همان پروفایلش هست. یک نشیمن دنج که پنجره‌اش با پرده‌های شیک مخمل قهوه‌ای سوخته پوشیده شده. سیخ نشسته روی مبل سه‌نفره سلطنتی همان رنگ پرده و زل زده است به ما. نامحرمی نیست؛ حجابش هم کامل است؛ اما چادری روی سرش انداخته. برعکس تصویر پروفایلش. چادرش از همان براق‌هاست. همان‌ها که گل‌های درشتش می‌خواهد چشم‌هایم را کور کند. سفیدی صورتش در پس زمینه روسری صورتی بیشتر به چشم می‌آید.

صدا و دوربین را بستم. لم دادم به بالش و پاهایم را انداختم روی هم. دفتر و کاغذ به دست. منتظر که میم لب باز کند. نسیمی می‌وزد و صدای لا الله الا الله می‌پاشد توی اتاق. من حواسم باید پیش که باشد؟ من باید کجا باشم؟ نمی‌دانم. رسم رفاقت می‌گوید: تو، اما کدام رفاقت؟ دیگری چیزی از رفاقت هم مانده؟ تو باید بگویی یا من؟ نمی‌دانم…

شش دنگ حواسم را می‌دهم به میم، به خرده‌فرمایش‌های جناب سینگر که از دهانش بیرون می‌ریزد و تا نورون‌هایم پیش می‌رود. باید جایی برایش در نظر بگیرم. باید گذشته‌ها را دور بریزم. جایی توی کشوی بلند مدت‌ها خالی کنم. حالا حالا به این اندوخته‌ها نیاز دارم، می‌فهمی نه؟

میم سرش را کج می‌کند و لبخندی روی لب‌هایش می‌نشیند. انگار از سوالم خوشش آمده. حکما بریکینگ بد هم عقده‌ای بوده. اصلاً می‌دانستی روان‌شناسی یک وزنه سنگین در شخصیت‌پردازی است! کسی چه می‌داند. شاید هم حق با فروید باشد و همه چیز در کودکی آدم‌ها قایم شده. پشت خاطره‌های به ظاهر دور و گم.

نسیمی می‌وزد دوباره. به خیالم باید سلام را داده‌ باشند. حالا لحد آماده است. مثل همیشه کسی هست که خودش را بیاندازد توی گور. بندهای کفن را باز ‌کند و صورتی روی خاک‌های سرد آرام بگیرد. و حاج شیخ عمامه‌اش را محکم کرده و بالای قبر تند تند زمزمه می‌کند؛ اما این بار فرق دارد. تو تا ابد حسرت به دل این صورت می‌مانی. من نمی‌فهمم چه می‌گویم نه؟

می‌دانی حرف‌های سینگر آنقدر خشک و زمخت شده که می‌پرد توی گلوی میم. راه‌به‌راه سرفه می‌کند. دلم می‌سوزد برایش. دختر خوبی است، خیلی خوب…

آدم بدی هستم رفیق نه؟ حکماً، آنقدر بد که خودم را از تو دریغ کنم امروز. که گوشه اتاق کز کنم توی خودم. حوصله نکنم توی چشم‌های پف کرده‌ات خیره شوم و صدای هق‌هق‌های خفه‌ات را بشنوم. اصلاً صدایی برایت مانده حالا؟

می‌دانی آنقدر بدم که شانه‌هایم برای چند لحظه هم سنگینی سرت را تحمل نکند امروز. حتی چیزی مثل این واژه‌ها را هم از تو دریغ می‌کنم. چیزی که وسط این مصیبت دلت را گرم کند. دلت را، دلت حالا مثل یک تکه آتش آخته است حکما نه؟ دارد می‌سوزد نه؟ آی می‌سوزد.

اصلاً بی‌خیال… امشب باز از آن شب‌هاست. شب‌هایی که هر چه بیشتر بنویسی سنگین‌تر می‌شوی؛ می‌فهمی چه می‌گویم؟؟

 

بریکینگ بد ,حجاب ,رفاقت ,رفیق ,روانشناسی ,سینگر ,شخصیت ,فروید ,مجازی ,مرگ ,وبینار ,پروفایل ,چادر نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 95
 
غَیث
مطالب این وبلاگ کاملا تولیدی است. استفاده بدون ذکر منبع ممنوع!
موضوعات
همه
الی الحبیب
اندیشه
اهل البیت(علیهم السلام)
حضرت صاحب (عج)
حضرت عشق(ع)
تمرین نویسندگی
حرکت جوال ذهن
خاطرات
دلنوشته
روزنوشت
شطحیات
شهدا
لژنشین‌ها
مخاطب خاص
هایکو
پوستر و عکس نوشت
کنایات
یار مهربان
یک بیت
یک خط روضه
پیوند ها
  • نور عیننا
  • حب فؤادی
  • بخوان با ما
  • میم. الف.
  • سه نقطه
  • آمار
  • امروز: 317
  • دیروز: 221
  • 7 روز قبل: 1328
  • 1 ماه قبل: 3884
  • کل بازدیدها: 190120
  • موزیک آنلاین
    MeLoDiC

    کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان