هوالحبیب
*به رسم قدیم*
گوش به زنگم. ثانیهشماری میکنم برای پیام رئیس. دلم برای من مهندسم تنگ شده؟ نمیدانم! شادی مناقصه جدید را دارم؟ نمیدانم! شاید هم…؟ نه. هوس همنشینی گنجشکها را کردم دوباره. از احوال طاووسیها بیخبرم.
آخرین بار کی بود؟ هان! یادم آمد. یک سال پیش. همین روزهای اردیبهشتی. صبح جمعهای، آمده بودم بیبرنامه. به دعوت اختصاصی خودت. دانشگاه در خلسه سکوت آدمها فرو رفته بود. نارونها به گمانم سر بر شانه سروها، هنوز خواب بودند و شاهپسندها گیج و گول، مرا میپاییدند. امان از بلبل خرماها… مثل همیشه سرت را برده بودند با وراجیشان. آمده بودم باز هم مثل همیشه. خسته و بغضآلود. بیتکلف. گوشهای دم دست داوودیها نشسته بودم. گپ زده بودم از همه. از خودم بیشتر و تو مثل همیشه گوش بودی. ساکت و صبور.
میدانی؛ این روزها دست دلم به جایی بند نیست. همه بار بستهاند. همه در حریم حرمی، مُحرم شدهاند. من جاماندم فقط. دستم از دامن ضریح کوتاه هست. کاش پا بدهی لختی. بیایم به رسم قدیم، استخوانی سبک کنم…
#به_قلم_خودم