هوالحبیب
شاید بقیه هم این حس را تجربه کردند. حس غواصی که به هوای پیدا کردن صدف به دل آب زده. ساعتها غواصی کرده. فین زده. دستهایش را به تقلید از ماهیهای دوروبر، جلو و عقب برده. عرق ریخته. عضلاتش گرفته؛ اما به خودش امید داده.
هر بار پایینتر رفته، هر بار عمق بیشتری را کاویده. به خیالش شاید به چیزی برسد؛ به خیالش سفیدی صدفی چشمش را بگیرد؛ اما پس از ساعتها غواصی، جز تاریکی به چیزی نرسیده!
انگار با هر عمقی که پایین رفته؛ پردهای را کنار زده و زیر آن پرده دیگری از تاریکی پیدا شده. پرده روی پرده. تاریکی روی تاریکی. جلویش یک دریای با عمق بیپایان سبز شده. وارد یک تاریکی بیانتها شده و این همهی درد نیست.
درد اصلی زمانی شروع میشود که کمکم حس میکند نمیتواند نفس بکشد. انگار چیزی راه نفسش را بند آورده. به کپسول اکسیژنش نگاهی میاندازد و میبیند رو به اتمام است!
حالا در دل تاریکی، وسط سیاهی که چشم چشم را نمیبیند نمیداند چه کند؟ نه میتواند دل بکند و بیصدف به سطح آب برگردد و نه اکسیژنی دارد که پایینتر رود!
چه حال بدی است این حال؛ این حد از اضطرار.
#به_قلم_خودم
