خانه
مأموریت جدید
ارسال شده در 17 مهر 1403 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحبیب
یادم نیست چند ساله بودم. یادم نیست چه سالی بود حتی. بچه بودم لابد. آنقدر که قدم به تو نمی‌رسید. به تو که رفته بودی روی دستها. روی دست مردهای غریبه. داشتی می‌رفتی. برای همیشه. داشتی دور می‌شدی از من. توی آن چهارگوشه چوبی لبه‌دار که دور تا دورش را پوشانده بودند با پرچم سه رنگ. دویدم پشت سرشان. داد زدم بابا… خدا دلش سوخت حکما. زمان ایستاد. همه ایستادند. به احترام من که بچه بودم لابد. داد زدم بابا. نشستم روی زمین. کنار آن چهارگوشه چوبی. پرچم را کنار زدم با دست‌های کوچکم. چشم‌هایت بسته بود. دست کشیدم روی صورتت. صورت عین ماهت. دوباره داد زدم بابا. نشنیدی. کسی توی آغوشم گرفت. توی گوشم زمزمه کرد. بابا خیلی دویده عزیزم. بابا خیلی خسته است. باید بخوابد. دستم را کنار کشیدم. بی‌اختیار تکرار کردم بابا خسته است. بابا باید بخوابد. یعنی باز هم مأموریت داشتی بابا…

بابا ,بچه ,روی دست ,نیروی انتظامی ,پرچم سه رنگ نظر دهید »
نابلد
ارسال شده در 16 مهر 1403 توسط زفاک در مخاطب خاص

هوالحبیب
تازه‌کار بودی و نابلد؛ من اما حریفت نبودم. قبول‌دار نمی‌شدی. نشسته بودی پشت دار. همان اول صبح. سفارشی نبود؛ دلم اما قرار نمی‌گرفت. آمدم پاورچین پاورچین. نفهمیدی. سرک کشیدم از پشت ستون. سرت به نقشه‌ گرم بود. گره می‌زدی بی‌قاعده. نمی‌دانم چه شد که توی خودت مچاله شدی. شاید غفلت کرده بودی. مثلا دوباره با قلاب انگشتت را بریده بودی. تقصیر خودت بودی. همیشه دستم را پس می‌زدی. حالا حکما خون شتک زده بود روی ردیف نخ‌های نخودی. حکما گلبرگ‌هایش سرخ شده بود. سرخ سرخ… باید تطهیر می‌‌کردم. نماز نداشت سجاده خونی. دلم اما نمی‌آمد…

بافندگی ,تازه‌کار ,قلاب ,نخ نظر دهید »
شهیدستان
ارسال شده در 15 مهر 1403 توسط زفاک در مخاطب خاص

هوالحبیب
خواب دیدم. خواب دانشگاه را. اما مثل قبل نبود. از آن ساختمان‌های قد و نیم‌قد خبری نبود. از دانشکده‌‌های جزیره‌ای. از دانشجوهای جورواجور. از استادهای شق‌ورق. حتی نیمکت‌های چوبی هم نبودند. نمی‌دانم چه فصلی بود. بهار یا زمستان؛ اما باغچه‌ها نبودند. سروهای همیشه سبز نبودند. طاوسی‌های خوش رنگ نبودند. شاه‌پسند‌ها و بلبل‌خرماها هم. حتی آن حوض مرغابی شکل هم. دانشگاه دانشگاه بود. می‌دانستم اما نه دانشگاه سابق. حرم الشهدا وسعت گرفته بود. همه دانشگاه شده بود حرم الشهدا. شاید هم همه حرم الشهدا شده بود دانشگاه. نمی‌دانم. چرا… جای به جای دانشگاه شهید روئیده بود. تا چشم کار می‌کرد شهید بود. صدتا؟ هزارتا؟ نه بیشتر… انگار تا آخر دنیا شهید بود. همه یک شکل. همه یک اندازه. ترسیده بودم. سرگردان بودم. من دنبال تو می‌گشتم. بین این همه شهید، که تا آخر دنیا شمردنشان تمام نمی‌شد. ردیف اول نبودی. ردیف دوم نبودی. ردیف سوم نبودی. می‌گشتم اما نبودی. پاهایم رمق نداشت. نفس نفس می‌زدم. فایده نداشت. تو بین این همه شهید نبودی؟ تو گم شده بودی. به خیالم شهید گمنام شده بودی، دوباره…

حرم الشهدا ,دانشجو ,دانشگاه ,شهید گمنام نظر دهید »
دیوانگی
ارسال شده در 14 مهر 1403 توسط زفاک در شطحیات, پوستر و عکس نوشت

هوالحبیب

من دیوانه‌ام. از آن دیوانه‌هایی که گاهی توی گذشته‌ها پرسه می‌زنند. همان‌هایی که از سر بیکاری می‌نشینند نوشته‌های هفت هشت سال پیششان را می‌خوانند. برای چه؟ نمی‌دانم. شاید برای درس عبرت یا از سر دلتنگی. شاید هم چون دیوانه‌اند. دیوانگی که منطق برنمی‌دارد. دیوانه‌ها که به علیت فکر نمی‌کنند. دیوانه‌ها که اصلا فکر نمی‌کنند. می‌خوانم. خط به خط. اما یادم نیست. یادم نیست چرا بین الطلوعین‌ها رمان می‌خواندم. یادم نیست مفتون و فیروزه آخرش چه شدند؟ یعنی به هم رسیدند؟ یادم نیست چرا با فاطمه به هم زده بودیم. یادم نیست چرا مکسنت ران نمی‌شد. یادم نیست رئیس برای چه توبیخم کرده بود؟ یادم نیست محدثه کی بود؟ چرا ع کتاب را از دستم قاپیده بود. یادم نیست چرا سر سجاده زار زده بودم؟ یادم نیست چرا صبح‌ها برای امیرحسام شکلک درمی‌آوردم؟ چرا پره‌های چرخ گوشت گم شده بود؟ چرا با  سی و شش کیلو پوست و استخوان پیاده‌روی می‌کردم؟ چرا روزی هزار تا کلمه می‌نوشتم؟ چرا زبان می‌خواندم؟ چرا یعنی خوب است که فراموشی گرفتم؟ خوب است که یادم نیست؟ اصلا چرا می‌نوشتم وقتی قرار بود یادم نماند؟! چون دیوانه بودم مثل حالا…؟!

خاطره ,دیوانه ,روزنوشت ,کتاب نظر دهید »
هنر ولایت
ارسال شده در 13 مهر 1403 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحبیب
سهم من نگاه است. مثل همیشه. چشم می‌گردانم، از قاب تلوزیون. از صدها کیلومتر آن طرفتر. همه هستند مثل همیشه. زن و مرد. پیر و جوان. آدم‌هایی که ظاهرشان شبیه هم نیست. شغل و تحصیلاتشان هم. یکی دانشجوست. یکی مادرخانه‌دار است. یکی معلم است. یکی مهندس است. یکی پارکبان است. یکی… یکی… باور کن حتی سلایق سیاسی‌شان هم یکی نیست. اما این آدم‌های متفاوت، این گره‌های ریز و درشت، با رنگ‌های مختلف کنار هم نشسته‌اند. این یکی یکی‌ها توی یک صف، کیب در کیب هم هستند. پیوسته و محکم هستند.
توی این کشور فقط یک نفر این هنر را دارد. این قالی پر نقش و نگار را فقط یک نفر می‌تواند ببافد. یک نفر می‌تواند از دل این کثرت‌ها، وحدت بیرون بکشد. فقط یک نفر می‌تواند این آدم‌های متفاوت را شانه‌به شانه هم بنشاند. فقط یکی می‌تواند این یکی یکی‌ها را جمع کند کنار هم. بی‌چون و چرا. می‌تواند سدی بسازد و جلوی همه سیلاب‌ها را بگیرد. کسی که مایه حیات این انقلاب و این کشور است. قلب تپنده‌اش. با خودم تکرار می‌کنم مثل همیشه. ولَم يُنادَ بِشَيءٍ كَما نُودِيَ بِالوِلايَةِ. امام زده است وسط خال مثل همیشه. ولایت بزرگترین نعمتی است که داریم. چیزی که خیلی‌ها حسرتش را دارند. ما با ولایت یک دل هستیم. کنار هم چفت می‌شویم. نخ تسبیح ولایت نباشد همه دور از هم هستیم. تک و تنها. ما این روزها سربلندیم با ولایت… خدا را شکر ولی هست. رهبر هست.

بالولایه ,صف ,متفاوت ,نخ تسبیح ,نماز جمعه ,وحدت ,ولایت ,کثرت ,کما نودی نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 24
  • 25
  • 26
  • ...
  • 27
  • ...
  • 28
  • 29
  • 30
  • ...
  • 31
  • ...
  • 32
  • 33
  • 34
  • ...
  • 101
 
غَیث
مطالب این وبلاگ کاملا تولیدی است. استفاده بدون ذکر منبع ممنوع!
موضوعات
همه
الی الحبیب
اندیشه
اهل البیت(علیهم السلام)
حضرت صاحب (عج)
حضرت عشق(ع)
تمرین نویسندگی
حرکت جوال ذهن
خاطرات
دلنوشته
روزنوشت
شطحیات
شهدا
لژنشین‌ها
مخاطب خاص
هایکو
پوستر و عکس نوشت
کنایات
یار مهربان
یک بیت
یک خط روضه
پیوند ها
  • نور عیننا
  • حب فؤادی
  • بخوان با ما
  • میم. الف.
  • سه نقطه
  • آمار
  • امروز: 30
  • دیروز: 116
  • 7 روز قبل: 476
  • 1 ماه قبل: 3015
  • کل بازدیدها: 198891
  • موزیک آنلاین
    MeLoDiC

    کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان