هوالحق
نرفتم تشییع. نمیدانم چرا. حاج حبیب آدم مردمداری بود. دست به خیر بود. شهره شهر بود به امام حسینی بودن. جلودار هیئتها بود. پس چرا نرفتم باز. نمیدانم شاید از دیدن آدمهای عزادار میترسیدم. شاید میترسیدم با مرگ روبهرو شوم. میترسیدم مرگ زل بزند توی چشمهایم ناغافل. هنوز چهلم همسایه کوچه پشتی نرسیده بنر حاج حبیب نشست سر کوچه خودمان. چند خانه آنطرفتر. چرا؟ به قول حاج علی اگر کسی زنده شد بپرس چرا. داشتم به راضیه میگفتم همه دارند میمیرند، میبینی؟ مرگ دارد نزدیک و نزدیکتر میشود. میبینی؟
من نرفتم تشییع اما صدای شیخ عباس همه محله را گرفته بود. تصورش سخت نبود. حکما ستون آدمها را پس زده بود. عبایش را سپرده بود دست عاقلهمردی. با یک جست پریده بود توی گودال. شانه راست حاج حبیب را از روی کفن گرفته بود و تکان داده بود محکم ها… داشت بلند بلند از روی کتابش میخواند: اسمع افهم یا حبیب الله… نمیدانم حاجحبیب چه حالی داشت؟ نمیدانم شیخ عباس چرا اینقدر بلند میخواند. شاید میخواست به خودش بفهماند. یا به همه بفهماند. شاید مخاطبش حاجحبیب نبود.شاید حاجحبیب بهانه بود. مخاطبش مثلا من بودم. منی که داشتم آسوده گوشه حیاط به انارهای باغ چوب میزدم…
در جوار ما