هوالحبیب دانه بودیم، زیر خروارها خاک. میترسیدیم. از تاریکی که دورتادورمان را گرفته بود وحشت داشتیم. از بوی خاک بدمان میآمد؛ اما جراتش را نداشتیم. ما پر از انرژی پر از توان بودیم؛ اما ترس وجودمان را گرفته بود. دلش را نداشتیم. جرات بیرون آمدن. جرات کنار زدن خاک و تاریکی. اما یکی آمد. یکی که خوب میشناختمان. یکی که بهتر از هر کسی میدانست چقدر عاشق نوریم. چقدر نور عاشق ماست. توی گوشهایمان زمزمه کرد. خواند وخواند. آنقدر که باورمان شد. آنقدر که فهمیدیم ما هم میتوانیم. او به ما جرات داد. ما دانههای زیر خاک یکی شدیم. تاریکی را کنار زدیم. ما ریشه زدیم. ما جوانه زدیم. از دل تاریکی از زیر خروارها خاک بیرون آمدیم. قد کشیدیم. ما تکثیر شدیم. حالا به ثمر نشستیم. ما به اینجا رسیدیم. به این همه زیبایی خیرهکننده.
هوالحبیب سرم توی کتاب هست و گوشم به اخبار. گوینده میگوید به بعلبک هم حمله شده و رستورانی در آن حوالی حکماً تخریب. حتماً به گوش خانم نویسنده هم رسیده. کسی چه میداند شاید همان رستورانی است که تا چند دقیقه پیش “صفیحه بعلبکی” را در آن خورده بود. دلم میخواهد از خانم نویسنده بپرسم چه حسی دارد؟ حالا که آن رستوران با خاک یکسان شده. آن غذاهای خوش طعم دیگر مشتری ندارد. مزارع سرسبز لاکیس بوی باروت میدهد نه علف تازه. دلم میخواهد بپرسم به نظرش هنوز هم مزارع لبنان و سبلان عین هم هستند؟ هنوز هم گوشت برههای هر دو لذیذ است؟
هوالحبیب پاییز تازه به نیمه رسیده بود که در دل کویر چشم باز کردم. در روستایی بازمانده از عهد ساسانی. کودکیهایم توی باغهای انار سپری شد. زیر سایه درختهای زرد و سرخ و نارنجیپوش. کودکیهایم طعم انار داشت. ترش و شیرین و مَلَس. من با پاییز قد کشیدم. با کِرمهای ابریشم پوست انداختم. کودکیهایم بوی خاک رُس میداد. من بزرگ شدم در آغوش کویر. کویر معلم خوبی بود مثل پدرم. کویر زیبا بود. شبها، آسمانش صاف و پاک و ساده و پر ستاره بود؛ اما عیبی داشت. آب کیمیا بود اینجا مثل پنج پهلویهای بیبی. من یاد گرفتم از کویر، مثل اجدادم، چشم انتظار آسمان نمانم. یاد گرفتم به آفتابی که چشمهایم را میسوزاند، زُل نزنم. یاد گرفتم به دل زمین بزنم. تا اعماقش بروم. خدای آسمان، خدای زمین هم بود. همین کافی بود. یاد گرفتم عرق بریزم مثل اجدادم. حتی اگر ترسیدم عقب نکشم. فقط بروم و بروم تا به آب برسم. به کیمیای کویر به چیزی که زندگی میبخشد.