هوالحق
استاد میگوید: تمرکز داشته باش. یک موضوع را بررسی کن بعد برو سراغ بعدی. من اما ذهنم مثل گنجشک از این شاخه به آن شاخه میپرد. هوس چشیدن همه میوهها، دارد دیوانهام میکند. انگار قرار است قحطی بیاید. یا قرار است عمرم به پایان برسد و حسرت به دل بمانم! حالا بین الطلوعینها دل از ابله بریدهام. حالا بین الطلوعینها با چشمهای پر از خواب میگردم توی لیست مجلات. توی فهرست مقالات. میگردم پی موضوعی که دلم را ببرد. بعد بیتوجه به همه که خرناس میکشند با صدای بلند داد بزنم یافتم بالاخره یافتم…
هوالحق
ایستادهام رو مرز. روی مرز مجازی. یک طرف مرز، اسکایپ هست. یک گروه کاری و چند آیدی مثلا آشنا و بعضی هم ناآشنا . نقطه اشتراکمان فقط رشته تحصیلی است گویا. طرف دیگر فضای مجازی ایتاست با کلی گروه و آیدی آشنا و غیرآشنا. اینجا هم دور هم جمع شدهایم اما با حال و هوایی متفاوتتر. غیر از رشته تحصیلی اشتراکات دیگری هم داریم گویا. توی ایتا به هم نزدیکتریم انگار. روحها با هم مانوسترند.
ایستادهام روی مرز که رئیس توی اسکایپ پیام میدهد. به خیالم پروژه جدید رسیده، بازش میکنم. اما میخورد توی ذوقم. خبری از پروژه جدید نیست. رئیس نوشته اوضاع سیاسی معلوم نمیکند. به هوش و به گوش باشید. رئیس نوشته پولهایتان را طلا آب شده بخرید. ریالهایتان را دریابید! پشت بند پیامش یک لینک هم از طلافروشی معتبری در شهر گذاشته. به دقیقهای نمیگذرد که سیل پیام و سوال و اظهار نظرها راه میافتد. یکی میپرسد این لینک مطمئن است. حکما میترسد همه اندختهاش به باد رود! یکی دیگر نوشته من هم همین کار را کردم. منتها در جای دیگری با مبلغ کمتری! دیگری میگوید من چند ماه پیش طلا ساخته خریدم حالا چه؟ بروم فروشم و آب شده بخرم؟! حوصلهشان را ندارم. اسکایپ را میبندم. ایتا را باز میکنم. فضای اینجا فرق دارد. آدمها هم فرق دارند. دغدغهها هم فرق دارد. آدمها به تکاپو افتادهاند. اینجا هم شوری به پاست اما از جنس دیگری. آدمها اینجا هم مسابقه گذاشتند. اینجا کسی سرویس طلایش را هدیه داده. یکی النگوهای یادگار مادرش را. یکی هم حلقه ازدواجش را. کسی هم که طلایی نداشته کتابهایش را برای فروش گذاشته. همه جمع شدند همه داراییهایشان را آوردهاند وسط اما برای هدف بالاتر…
من ایستادهام روی مرز. مرزی که دو طرفش مسابقه است. از خودم میپرسم میخواهی جز کدام دسته باشی؟! وقت وقت انتخاب توست.
هوالحبیب
کتاب یحیی میخوانم. یحیی پسر سیدضیاء. سیدضیاء اولاد ندارد. از خدا خداسته اگر پسری نصیبش شد نذر کند برای طلبگی. مثل خودش که روحانی باصفایی است. بالاخره دعایش برآورده میشود. سیدیحیی چراغ خانهاش را روشن میکند. داستان حاصل روزنوشتهای سیدیحیی است، از شروع طلبگی تا رفتن به تبلیغ به روستای کسما و ماجراهای بعدش. چند سال پیش توی ماه رمضان کتاب داستانی میخواندم مشابه. کتابی که حالا نه اسمش به یادم مانده و نه نام نویسندهاش! فقط تصویر ناموزونی از یک روحانی برایم به یادگار مانده. حال و هوای کتاب یحیی اما با آن کتاب کذایی تفاوت زیادی دارد از زمین تا آسمان. روحانی آن کتاب کذایی چنگی به دل نمیزد یا حداقل مرا راضی نمیکرد. آدمی که داشت از همسرش جدا میشد. مردم با او میانه خوبی نداشتند و چیزهای دیگری که خدا را شکر یادم نمیآید! قبول دارم سیدیحیی زیادی ایدهآل اما شخصیت دلنشینی است. چیزی که دوست داری از یک روحانی بشنوی. از آن طلبهها که به خودش و کارش باور دارد. معنویت دارد. سختیهای طلبگی را میپذیرد. برای تبلیغ رفتن هم ادا و اصولی ندارد. سیدیحیی خودش را از مردم جدا نمیبیند. با آنها هم غذا میشود. با آنها همدرد میشود. میانداری میکند بین اهالی. قهر را به آشتی ختم میکند. خلاصه کلی یاد و خاطره خوش برای مردم به جا میگذارد.
کتاب یحیی را که میخوانم من طلبهام هوس تبلیغ میکند، میخواهد برود جایی در شمال کشور. ده بالا یا دهپایین فرقی ندارد. فقط جایی باشد که زمین و آسمان به هم رسیده باشند. میخواهد وسط ماه خدا همدم مردم شوم. آدمهایی که همنشینی با طبیعت فطرتشان را زنده نگه داشته.روحشان لطیف است. ضمیرشان روشن است و اشکشان جاری…
هوالحبیب
از پریروز تا حالا هر بار پرسیده خانم خوبی بود. گفتم خانم خوبی بود. به دروغ؟ شاید خودم هم نمیدانم. هر بار با سوالش، زنی بلند بالا با مقنعه مشکی و مانتو بلند و گشاد به همان رنگ نقش بسته توی ذهنم. با عینکی که مثل همیشه گذاشته روی نوک دماغ کشیدهاش. از پشت آن دارد مرا ورانداز میکند. من؟ چرا من؟ من که توی دبیرستان تنبل نبودم. من که توی دبیرستان دختر بازیگوش و بدجنسی نبودم بودم!؟ نه٬ نبودم. هر بار با شنیدن اسمش حس بدی اما آوار شده روی دلم. بعد از دبیرستان دلم نمیخواست چشم تو چشم شویم. وقتی از دور میدیدمش، خودم را قایم میکردم. میگوید نگفتی توی مدرسه چه کاره بود؟ میگویم: ناظم! حس بدم دارد از بین واژهها بیرون میزند حکما. دوباره میپرسد چطور ناظمی بود؟ میگویم. خانم خوبی بود. برای اینکه خودم هم باورم شود تاکید میکنم خیلی خوب. دختر عمه کوچیکی هم طرفم را میگیرد. بلافاصله میگوید: اصلا بچهها را تحقیر نمیکرد. من خیلی دوستش داشتم. شاید میخواهد من هم بگویم خیلی دوستش داشتم. اما من خیلی دوستش نداشتم. من اصلا دوستش نداشتم. من یک حس تنفری توی قلبم بود که حالا نمیدانستم به خاطرش چه کنم. خودم را ملامت کنم. او را ملامت کنم. او که تقصیری نداشت. تازه حالا. حالا که دیگر دستش به این دنیا بند نبود. حالا که حکما زائر دائمی آقا شده بود. کسی چه میداند. حکما خیلی خوب بود که آنجا دنیا را ترک کرده بود. بعد از چهل روز این روز و ساعت خاک میرفت. نمیدانم. پس اگر نمیگفتم خیلی دوستش داشتم باید میگفتم خانم خیلی خوبی بود دیگر. میگویم گناه. چرا آدم باید اینطور سرنوشتی داشته باشد؟ میگوید: قسمت است دیگر. دلم میسوزد. عذاب وجدان میگیرم. با خودم فکر میکنم که چه مثلا؟ اصلا تنفر بدون دلیل چه معنی دارد. برای اینکه کم نیاورم سعی میکنم توی آرشیو ذهنم چیزی پیدا کنم. خاطرهای مثلا یک اتفاق بدی مثلا بگو مگویی مثلا. یک تصویر غیر از آن عینک سر دماغ و نگاه از پشتش. اما چیزی نیست. هیچ تصویر واضحی از آن سالها نیست که بخواهم این حس بد این تنفر بیعلت را به آن گره بزنم. میگوید؛ تشیع نمیآیی. سرماخوردگی را بهانه میکنم. شبش میگوید: نماز لیله الدفن یادت نرود. نماز لیله الدفن یادم میرود شاید از قصد، اما صدقه را کنار میگذارم. به خودم میگویم بالاخره من هم میمیرم دیگر. بالاخره کسی پیدا میشود که وقتی اسمم را بشنود حس بدی توی دلش زنده شود و دلیلش را نداند حتی. اصلا بیخیال بهتر است این حس بد این تنفر بی علت را دفن کنی مثل خودش…
باید طرح درسها را تکمیل کنم. باید بنشینم و همه فایلهای ارسالی استاد را بخوانم. باید تا آخر هفته پاور تدریس را آماده کنم. خیلی مسخره است اما باید بنیشینم و برای طلبههایی که نیستند تدریس کنم با این صدای گرفته. خیالپردازی کنم. مثل جناب علیمرادی در داستان سرزمین مادریاش. باید بنشینم شق و رق مثل همه استادها سینهام را صاف کنم. همه فنون کلاسداری را در ده دقیقه اجرا کنم. بازی صوت راه بیاندازم و بگویم دیدید من تواناییاش را دارم. باید همه فایلهای ارسالی را مرور کنم و شاید صوتهای که کامل نشنیدم را دوباره بشنوم. چرا؟ چون شاید روزی روزگاری دری به تخته خورد و مثلا استاد شدم! اما مسئله این است که این روزها من استادیارم نق نمیزند. حتی یک کلمه هم نمیگوید. انگار نفس نمیکشد انگار مرده. خوب است نه دیگر از من سهمی طلب ندارد. نمیدانم شاید همه انگیزههایش از بین رفته. شاید به خاطر سین شاید هم به خاطر حس مفرط ناامیدی که چنبره زده روی دلش. دیگر حتی نمیگوید به خانم ع زنگ بزن. به خانم د پیام بده. و بپرس خب چه شد؟ آخرش چه شد؟ شاید هم چون پای منهای دیکر آمده وسط. نمیدانم. من مهندسم میگوید بنشین و برای پروژههای واهی ارزیابی کن. بنشین و پیش از اینکه دوباره ف پیام بدهد و بپرسد حالت بهتر است همه روشها را برایش بفرست. چه فرقی میکند کسی به شما اعتماد کند یا نه. خریداری باشد یا نه. تو به وظیفهات عمل کن. من اما میدانم رئیس ماندنی نیست. میدانم همین روزهاست که اسکایپ را باز کنم و خبرش را با چشمهای خودم ببینم. من متکلمم میگوید بیا و دوباره بدایه را شروع کن. از اول بیخیال ۱۷ صوت قبلی. بیا گروه مباحثه جدید را محک بزن. من به تو امید دارم. به تولید نظریههای جدید فلسفی دل بستم. به کشف دنیاهای جدید. من نویسندهام میگوید: بیخیال همهشان بیان بین الطلوعینها کورسرخی بخوانیم. مگر یادت نیست استاد چه میگفت. بنشین و برای زنان مقاوم فلسطینی نه لبنانی طرحی بده. آخرش چه؟ باید از یکجایی شروع کنی. باید پرواز را یاد بگیری. اصلا الان بهترین زمان است. من اما نمیدانم گوشم به کدامشان باشد. من بین این همه من دارم دیوانه میشوم. بین این همه سردرگمی. دلم می خواهد یکی بیاید و تکلیفم را روشن کند…