خانه
خون انارها
ارسال شده در 7 بهمن 1403 توسط زفاک در تمرین نویسندگی

هوالحق
زندگی مثل یک نهال نورس انار است. با شاخه‌های نازک و برگ‌های سبز تیره. از دل زمین بیرون می‌زند. روز به روز قد می‌کشد. گاهی سوز سرما تنش را می‌لرزاند. چند صباحی هم گرما بی‌طاقتش می‌کند؛ اما می‌گذرد. هر سال بهار دوباره سبزپوش می‌شود. تابستان رُسش را می‌کشد. پاییز می‌آید و برگ‌هایش را می‌دزد. زمستان برایش داستان‌های بلند می‌خواند و او خوابش می‌برد. فصل‌ها و سال‌ها از پس هم می‌آیند و می‌روند تا آخرش یک بهار به گل می‌نشیند. نسیم اردیبهشتی بقچه گل‌هایش را باز می‌کند. سرخی گلبرگ‌هایش به روزگار گنجشک‌ها صفا می‌دهد.


روزها می‌آیند و می‌روند از پس هم. دوباره بهار و تابستان قایم می‌شوند پشت سر پاییز. گل‌انار میوه می‌شود. سرخی پوستش مثل خون می‌شود. باغبان که نبض دانه‌هایش را می‌‌گیرد می‌فهمد وقتش شده و رسیده است؛ پیش از دست باغبان تیر غیبی می‌‌آید و می‌خورد وسط قلبش. پوستش خراشیده می‌شود. خون انار می‌ریزد روی زمین. درست پای خودش؛ اما تمام که نمی‌شود. خونش در عمق خاک فرو می‌رود. از همانجا از اعماق زمین دوباره نهالی جوانه می‌زند. دوباره همه چیز از نو شروع می‌شود. نهال کوچک انار بزرگ می‌شود. به گل می‌نشیند. میوه‌اش می‌رسد. شهید می‌شود و دوباره از نو شروع می‌شود. زندگی هیچ وقت تمام نمی‌شود. به ته نمی‌رسد. فقط هر بار تازه‌تر می‌شود.

خون انار ,زندگی ,فصل ,نبض ,نهال ,پاییز ,گل انار نظر دهید »
دستگیر
ارسال شده در 6 بهمن 1403 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحبیب
نه که بخواهم باب توجیه باز کنم؛ اما قبول کنید آدمیزاد هست دیگر. همیشه که به یک حال و احوال نیست. گاهی حالش خوب است. کیفش کوک است. نجیب و سربه‌زیر است. گاهی هم حالش بد است. شاید هم اصلاً دلش می‌خواهد بد باشد. مثل همه آنهایی که بد هستند. بدی می‌کنند. ظلم می‌کنند؛ او هم می‌خواهد تخم بدی بکارد. رنگ سیاهی بپاشد سینه دیوار روزهایش. از سر لجاجت با خودش یا با روزگارش که مراد نیست یا با آدم‌های دور و برش. نمی‌دانم. اصلاً فرقی دارد؟ ندارد.
بد می‌شود. مثل راننده‌ای که زده باشد به جاده خاکی. پا می‌گذارد روی پدال گاز و یک کله می‌رود. سرعت می‌گیرد. لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر. اول دلش خنک می‌شود. حالش خوش می‌شود. انگار یک لیوان شربت تگری وسط چله تابستان داده باشند دستش؛ اما از یک جایی به بعد از خودش، از سرعتش می‌ترسد. از این جاده خاکی، این راه بی‌پایان، ته دلش خالی می‌شود. از یک جایی به بعد از بدی خودش، بدش می‌آید. از خودش از دور‌وبری‌هایش، بدش می‌آید از این همه سیاهی. می‌خواهد برگردد؛ اما دل دل می‌کند. انگار همه امیدهایش پریده. دور و دیر شده به خیالش. وسط هول کردن‌ها، وسط ترسیدن‌ها و تو دل خالی شدن‌ها، یکی یک لحظه پا می‌گذارد روی ترمزش. انگار کسی محکم دستی را می‌کشد. وسط همان جاده خاکی نگه می‌دارد. یکی بهش نهیب می‌زند بس است! باور کن تو آدم این حرف‌ها نیستی. تو اهل هر فرقه و مذهب و مرامی نیستی. تو از جنس مایی. خدا گِلت را از گِل ما سرشت. بس است بد بودن. دور شده‌ای. درست. دیر شده است؛ درست. اما ما که هستیم. ما از اولش بودیم. همیشه بودیم. دستت را می‌گیریم. ما نور می‌پاشیم به سینه همه روزهایی که سیاه کرده‌ای. ما رهایت نمی‌کنیم. از اولش هم مال ما بودی. نترس دستت را بده به ما…

آدمیزاد ,بد ,بدی ,بیراهه ,ترمز ,جاده خاکی ,حال و احوال ,راننده ,روزگار ,گاز نظر دهید »
چشم به راه
ارسال شده در 3 بهمن 1403 توسط زفاک در مخاطب خاص, الی الحبیب

هوالحبیب
در منتها الیه شهر خشتی
دست راست، رو به قبله
خانه‌ای است
و زنی
که صبح به صبح
پیش از خودنمایی خورشید
کوچه را
برایت آب‌وجارو می‌کند
شاید برگردی
اما خیره‌‌سری تو…
ظهر به ظهر
سفره دلتنگی می‌اندازد
روی ایوان حیاط
پیش چشم شب‌بوها
همچنان خیره به در
و ایستاده روی دو پا
اما…
و شب به شب
وقتی ستاره‌ها
دو زانو
سر سفره آسمان می‌نشینند
نور از میان دست‌هایش
تا آغوش خدا بالا می‌رود
شاید که فردا
تو را با خودش بیاورد
اما روز از نو
روزی از نو
می‌شود لااقل این بار
برای دلش
و واژه‌های مهروموم‌شده
سفرت را نیمه رها کنی
می‌شود به خاطر
شیارهای زیر و درشت روی صورتش
و مردمک‌های مرواریدی‌‌اش
سر به راه شوی
باور می‌کنی؟
برای هزارمین سال
بهار از راه رسید
همه درخت‌ها شکوفه داد
و همه گل‌ها غنچه کرد
و شکوفه‌ها میوه شد
و غنچه‌ها شکفت
پاییز آمد
و همه را با خودش برد
زمستان رفت
و سال نو شد دوباره
اما تو همچنان
خیره سر…
و او همچنان
خیره به در…
بیا و دست بردار
برای یکبار هم که شده
فقط بگو:
چشم!

آسمان ,انتظار ,بهار ,حیاط ,خشتی ,خیره ,دلتنگی ,سفره ,شهر ,چشم به راه نظر دهید »
مثل نسیم بهاری
ارسال شده در 30 دی 1403 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحبیب
خسته‌ام از آدم بودن. از این اختیار اجباری. از این دربند جسم بودن. دلم می‌خواست نسیم بهاری باشم. بی‌تن، آزاد و رها. نه سرد و نه گرم. ملایم و مطبوع؛ آنقدر که همه حسرتش را ببرند. هر بهار یک نفس همه‌ی دشت‌ها و گندم‌زارها را بدوم. بوزم. روی سر گون‌ها دست بکشم. از سر جویبارها بگذرم. برای ماهی‌ها دست تکان دهم. از سر پرچین باغ‌ها سرک بکشم. گیسوان بید مجنون‌ها را پریشان کنم. توی صورت برگ‌های نورس سیب‌ها بخندم. با بوسه‌های آرامم خواب نارنج‌ها را به هم بریزم. ناز شکوفه‌ها و گل‌ها را با هم بکشم. دلم می‌خواست بدوم و دنبال خودم عطر همه گل‌ها را بکشانم. همه پروانه‌ها را دیوانه کنم. همه هستی را بیدار کنم. از قعر زمین تا فراز آسمان. بعد نرم و سبک همراه قاصدک‌ها اوج بگیرم تا خود خدا…

1737304405___.jpg

بهار ,تن ,جسم ,خدا ,رها ,شکوفه ,قاصدک ,نسیم ,هستی ,پروانه ,گل‌ها نظر دهید »
بوی خدا
ارسال شده در 28 دی 1403 توسط زفاک در شطحیات

هوالحبیب

نشسته بودی بالای سرم

و نَفس‌های آرام و شمرده‌ام

را بو می‌کشیدی

شاید بوی خدا گرفته بودم

نمی‌دانم…

 

 

بوی خدا ,خواب ,نفس نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • ...
  • 10
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 14
  • ...
  • 15
  • 16
  • 17
  • ...
  • 96
 
غَیث
مطالب این وبلاگ کاملا تولیدی است. استفاده بدون ذکر منبع ممنوع!
موضوعات
همه
الی الحبیب
اندیشه
اهل البیت(علیهم السلام)
حضرت صاحب (عج)
حضرت عشق(ع)
تمرین نویسندگی
حرکت جوال ذهن
خاطرات
دلنوشته
روزنوشت
شطحیات
شهدا
لژنشین‌ها
مخاطب خاص
هایکو
پوستر و عکس نوشت
کنایات
یار مهربان
یک بیت
یک خط روضه
پیوند ها
  • نور عیننا
  • حب فؤادی
  • بخوان با ما
  • میم. الف.
  • سه نقطه
  • آمار
  • امروز: 46
  • دیروز: 129
  • 7 روز قبل: 1119
  • 1 ماه قبل: 3542
  • کل بازدیدها: 191018
  • موزیک آنلاین
    MeLoDiC

    کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان