هوالحبیب
آدمی بدی هستم نه؟ نمیدانم. شاید. شاید چون نشستهام اینجا و هندزفری را چپاندهام توی گوشهایم. وقتی میم حرف وبینار را پیش کشید مثل همیشه خودم را انداختم وسط. توی هوا پیشنهادش را قاپیدم. علم غیب که نداشتم. پشت دستم را که بو نکرده بودم. چه میدانستم دنیا چه خوابی برایت دیده. چه میدانستم سیبی که بالا رفته میخواهد با سر به زمین بخورد؛ له و لورده شود. نمیدانستم قرار خدا، پنجشنبه، ساعت پنج عصر با تو چیست؟ میدانی که من مثل همیشه سر قول و قرارهایم هستم. حالا گیرم مجازی باشد…
اصلاً میدانی از یک جایی به بعد میفهمی دنیا آنقدرها هم که فکر میکردی ارزشش را ندارد. زندگی آنقدرها هم چیز قشنگی نیست؛ آنقدر که خودت را به آب و آتش بزنی. که چه؟ از یک جایی به بعد تازه میفهمی باید یک چیزی باشد. نوعی مخدر شاید. چیزی که دردها را از روی شانههای نحیفت بردارد بیمنت. بیآنکه زبان باز کنی پیش این و آن. برای لحظاتی خودت را از خودت بگیرد. میفهمی نه؟
پس زمینه تصویر میم همان پروفایلش هست. یک نشیمن دنج که پنجرهاش با پردههای شیک مخمل قهوهای سوخته پوشیده شده. سیخ نشسته روی مبل سهنفره سلطنتی همان رنگ پرده و زل زده است به ما. نامحرمی نیست؛ حجابش هم کامل است؛ اما چادری روی سرش انداخته. برعکس تصویر پروفایلش. چادرش از همان براقهاست. همانها که گلهای درشتش میخواهد چشمهایم را کور کند. سفیدی صورتش در پس زمینه روسری صورتی بیشتر به چشم میآید.
صدا و دوربین را بستم. لم دادم به بالش و پاهایم را انداختم روی هم. دفتر و کاغذ به دست. منتظر که میم لب باز کند. نسیمی میوزد و صدای لا الله الا الله میپاشد توی اتاق. من حواسم باید پیش که باشد؟ من باید کجا باشم؟ نمیدانم. رسم رفاقت میگوید: تو، اما کدام رفاقت؟ دیگری چیزی از رفاقت هم مانده؟ تو باید بگویی یا من؟ نمیدانم…
شش دنگ حواسم را میدهم به میم، به خردهفرمایشهای جناب سینگر که از دهانش بیرون میریزد و تا نورونهایم پیش میرود. باید جایی برایش در نظر بگیرم. باید گذشتهها را دور بریزم. جایی توی کشوی بلند مدتها خالی کنم. حالا حالا به این اندوختهها نیاز دارم، میفهمی نه؟
میم سرش را کج میکند و لبخندی روی لبهایش مینشیند. انگار از سوالم خوشش آمده. حکما بریکینگ بد هم عقدهای بوده. اصلاً میدانستی روانشناسی یک وزنه سنگین در شخصیتپردازی است! کسی چه میداند. شاید هم حق با فروید باشد و همه چیز در کودکی آدمها قایم شده. پشت خاطرههای به ظاهر دور و گم.
نسیمی میوزد دوباره. به خیالم باید سلام را داده باشند. حالا لحد آماده است. مثل همیشه کسی هست که خودش را بیاندازد توی گور. بندهای کفن را باز کند و صورتی روی خاکهای سرد آرام بگیرد. و حاج شیخ عمامهاش را محکم کرده و بالای قبر تند تند زمزمه میکند؛ اما این بار فرق دارد. تو تا ابد حسرت به دل این صورت میمانی. من نمیفهمم چه میگویم نه؟
میدانی حرفهای سینگر آنقدر خشک و زمخت شده که میپرد توی گلوی میم. راهبهراه سرفه میکند. دلم میسوزد برایش. دختر خوبی است، خیلی خوب…
آدم بدی هستم رفیق نه؟ حکماً، آنقدر بد که خودم را از تو دریغ کنم امروز. که گوشه اتاق کز کنم توی خودم. حوصله نکنم توی چشمهای پف کردهات خیره شوم و صدای هقهقهای خفهات را بشنوم. اصلاً صدایی برایت مانده حالا؟
میدانی آنقدر بدم که شانههایم برای چند لحظه هم سنگینی سرت را تحمل نکند امروز. حتی چیزی مثل این واژهها را هم از تو دریغ میکنم. چیزی که وسط این مصیبت دلت را گرم کند. دلت را، دلت حالا مثل یک تکه آتش آخته است حکما نه؟ دارد میسوزد نه؟ آی میسوزد.
اصلاً بیخیال… امشب باز از آن شبهاست. شبهایی که هر چه بیشتر بنویسی سنگینتر میشوی؛ میفهمی چه میگویم؟؟