خانه
تیر خلاص
ارسال شده در 9 مهر 1403 توسط زفاک در اندیشه

هوالحق
می‌بینی؟! گرگ‌ها جری شده‌اند. وحشی شده‌اند بیشتر از همیشه! می‌شنوی؟! صدای زوزه‌های شومشان را. از حدشان در رفته‌اند. حصارها را شکسته‌اند. خطوط قرمز را پشت سر گذاشته‌اند. نزدیک شده‌اند. نزدیک و نزدیکتر. حالا تیزی دندان‌‌هایشان را نشان می‌دهند. چنگال‌های آلوده به خون پاکان را. حالا خط و نشان می‌کشند. برای ما؟! با تو هستم! با خودِ تو! می‌خواهی چه کنی؟ صبر؟! می‌خواهی چه کنی؟ مذاکره؟! می‌خواهی چه کنی؟ پیام پشت پیام؟! می‌خواهی چه کنی؟ التماس پشت التماس؟! می‌خواهی بنشینی و منتظر بمانی. به امید واهی. به سرابی که آب جلوه می‌دهند. به خیالت گرگ‌ها زبان انسان‌ها را می‌فهمند؟ یا به قوانینشان پایبند؟
می‌دانی؟! گرگ‌ها رحم ندارند. بوی خون مستشان کرده. گرگ‌ها وحشی‌ شده‌اند. بیشتر از همیشه. وقتش شده. نوبت توست. باید اسلحه‌ات را نشانه بگیری. درست روی سینه‌شان. جایی که قلب کثیفشان می‌تپد. بدون ترس. بدون شک. ماشه را بچکانی. باید تیر خلاص را بزنی. شاید خیلی زود دیر شود. خیلی دیر. آن وقت پشیمانی سودی ندارد!

اسلحه ,انتقام ,بوی خون ,تیر خلاص ,زوزه کشیدن ,شلیک ,گرگ نظر دهید »
جاودان
ارسال شده در 9 مهر 1403 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحبیب

باورم نمی‌شود هنوز

چون شهید زنده است

شهید جاری است

مثل خون

در رگ‌های ملتش

مثل رود

در کوهسار وجود

مثل اندیشه

در اذهان آزادگان جهان

دنیا همه این نیست

پشت این نگاه مادی

حیاتی است عظیم

زندگی است جاویدان

عاری از ظلم و درد و زشتی

خوب است که اهل توحیدیم

خوب است که شیعه‌ایم

خوب است که خدا باور ماست

خوب است که حسین علیه السلام پیشوای ماست

خوب است که تو شهیدی

خوب است که جاری شده‌ای

در رگ‌هایمان

سربلندیم

زنده‌ایم

نفس می‌کشیم

زیر همه این ظلم‌ها

حزب خدا تمامی ندارد

پایانی ندارد

ما پابرجاییم

چون حقیم

دشمن باید بترسد

از شهدای ما

که تکثیر می‌شوند

جاری می‌شوند

و روزی نابودیش را رقم می‌زنند

با خون‌هایشان

دشمن ,شهید ,شهید سیدحسن نصرالله ,لبنان ,مقاومت نظر دهید »
حیرانی
ارسال شده در 8 مهر 1403 توسط زفاک در روزنوشت

هوالشهید
خبر را رد می‌کنم
با انگشت‌ اما صلوات‌هایم را می‌فرستم
و توی دلم می‌خندم
مگر می‌شود
اصلا مگر ممکن است
نه…
جراتش را ندارند
همه‌اش بازی رسانه‌هاست
همه‌اش کار این پلیدهاست
می‌خواهند روحیه‌مان را تضعیف کنند
می‌خواهند انسجاممان را بگیرند.
این سگ‌های هار لعنتی!
اما ساعت از سه عصر می‌گذرد
خبر به دستم می‌رسد
این بار موثق و معتبر!
آنقدر که نتوانم زیرابش را بزنم
سخت و سنگین
خبر مثل پتک توی سرم می‌خورد
گیجم گیج گیج
حس می‌کنم
زمان افتاده است روی دور تند
آنقدر تند که نمی‌فهمم
که روز به روز گیج‌ترم می‌کند
آنقدر که از درک و فهم افتاده‌ام
می‌خواهم افسارش را بگیرم
افسار زمان را
می‌خواهم توی یک لحظه متوقف شود
می‌خواهم یکبار دیگر حادثه‌ای که رخ داده
را کلمه به کلمه ادا کند.
می‌خواهم زل بزنم توی چشم‌های زمان
و بگویم چه گفتی؟
هان؟!
یکبار دیگر تکرار کن
انگار گوش‌هایم سنگین شده باشد
انگار چشم‌هایم کور شده باشد
مثل آدمی که نه می‌شنود
و نه می‌بیند
من ناتوانم
از فهم این همه واقعه تلخ
از این همه حادثه پشت هم
من جا مانده‌ام
از زمان.

اسرائیل ,جبهه مقاومت لبنان ,سگ هار ,سیدحسن نصرالله ,فلسطین نظر دهید »
کابوس
ارسال شده در 7 مهر 1403 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحبیب
به خیالم خوابم
یک خواب ترسناک
نه یک کابوس وحشتناک
آنقدر که مثلش را ندیدم
از همان‌هایی که
آرزو می‌کنم
زودتر
چشم‌هایم را باز کنم
که تقلا می‌کنم
دست و پا می‌زنم
که بیدار شوم
که ببینم
همه چیز مثل سابق است
که همه صحیح و سالم
کنار هم
توی یک قاب عکس
زل زدید به لنز دوربین
و لبخند‌هایتان داد می‌زند
همه چیز سر جای خودش هست
همه در امنیت کاملند….

جبهه مقاومت لبنان ,حزب‌الله ,داغ پشت داغ ,سیدحسن نصرالله ,شهادت نظر دهید »
سوءتفاهم...
ارسال شده در 6 مهر 1403 توسط زفاک در حرکت جوال ذهن

هوالحبیب
نمی‌دانم حالا فخری کجاست و چه فکری می‌کند؟ فکرش مهم است؟ اصلا اینکه آدمها در موردت چه فکر می کنند مهم است. نمی‌دانم. شاید دارم به جایی می‌رسم که از این مرحله عبور کنم. فخری حکما ناراحت است. از پیامش مشخص بود. اصلا همش تقصیر متن است. تقصیر واژه‌هاست. باید امروز زنگ می‌زدم و از دلش درمی‌آوردم. به جای سوسه آمدن برای کتابدار به جای ور رفتن با جناب گوگل. زنگ می‌زدم و حالش را می‌پرسیدم. کسی چه می‌داند. شاید هنوز هم تنهاست مثل همان موقع‌ها. چه روزهای بدی بود آن روزها. اینکه قرار است خودم هم تجربه‌اش کنم حالم را بد می‌کند.. اما من حوصله خودم هم ندارم. چه رسد به فخری. حوصله حرف زدن با هیچ کس…. حکما فخری می‌خواست دور هم جمع شویم و یاد گذشته‌ها کنیم. گذشته‌ها خوب بود؟ نمی‌دانم حکما خوب بود. سرخوش بودیم. دنیا خوب بود. آدم‌ها خوب بودند. شاید ما هم بهتر بودیم. آن هم شیطنت توی دبیرستان. بی‌چاره معلم‌ها. بیچاره دبیر عربی! با آن قناری خوشکلش که گوشه حیاط پارک می‌کرد. با وزیر جنگش. با آن خط خرچنگ قورباغه‌ای‌اش. خوب بود که روش‌های نوین آموزشی نبود نه؟ خوب بود که معلم‌ها با هر سبک و سیاقی می‌آمدند درس‌شان را می‌دادند. خوب بود که ما را تحمل می‌کردند. ما گروه اف فور. این اسم را بعدا روی خودمان گذاشتم. وقتی دبیرستان تمام شد. وقتی هر کدام توی شهری و دانشگاهی پخش شدیم. خوش به حال کتابخانه. دیگر به آن دبیرستان نرفتم. نمی‌دانم نمی‌خواهم بروم. نمی‌خواهم بنشینم کنار فخری و فخری به روی من بیاورد. آن شیطنت‌ها را. بیچاره دبیر ادبیات چه گوش تیزی هم داشت. ما گروه اف فور چقدر خوش بودیم. کسی نمی‌دانست در آینده چه چیزی منتظرش هست. آینده یعنی همین الان. یعنی هر کداممان که جایی گرفتار است. خوشحال باشم یا ناراحت چه فرقی می‌کند. به قول گندم شاید تقدیر همین است. حتی اگر تغییرش بدهیم باز همین است. منِ کلامی‌ام می‌گوید این هم جبر است حوصله‌اش را ندارم. این روزها محلش نمی‌دهم. اما هی خودش را پرت می‌کند وسط افکارم کلا عادتش این است. همیشه نخود هر آشی است. همیشه باید توی هر کاری نظر بدهد. سبک سنگین کند. عقلانیتش را به رخم بکشد. اصلا نمی‌خواهمش گاهی اوقات. اصلا دلم می‌خواهد من هم دیوانه‌ باشم. مثل خیلی‌های دیگر. مگر اشکالش چیست؟ مگر مشکلی دارد. بیچاره فخری یعنی من یکی دو ساعتم را نمی‌خواهم خرجش کنم. حق دارد. حق دارد گله کند. تیکه بیاندازد. من منصفم. زیادی هم منصفم. توی همه دعوا حق را به طرف مقابل می‌دهم. حتی اگر بی‌تقصیر باشم. یک استکان چای که این همه استدلال نمی‌خواست. می‌خواست. نمی‌دانم. من اما حوصله‌اش را ندارم. حوصله خودم را حتی. حوصله چای خوردن توی یک عصر پاییزی. توی یک آپارتمان صدمتری. ترجیح می‌دهم روی پایان‌نامه‌ام فکر کنم. ترجیح می‌دهم ناشتا ابله بخوانم. اما به گذشته‌ها برنگردم. حوصله حرف زدن از گذشته‌ها را ندارم. می‌خواهم فکر کنم گذشته‌ای نبوده. منی در گذشته نبوده. می‌شود؟ اینها هم به خاطر چرت و پرتهایی است که خوانده‌ام. واقعیت هست هر چه در توهمات فرو بروی هر چه داستان پردازی کنی و رویا بسازی. با توهمات و رویاهایت خوش باشی باز هم واقعیت هست. نه حذف می‌شود نه از تو جدا می‌شود. حتی اگر فکرش هم نکنی. خیلی بد است نه؟ خیلی … می‌خواهم بی‌رودربایستی به فخری بگویم بی‌خیال پاییز. بی‌خیال اینکه من و تو توی یک فصل به دنیا آمده‌ایم. بی‌خیال اینکه گذشته‌ای داشته‌ای، مشترک. بیخیال اینکه فقط دو روز از من بزرگتری. می‌خواهم به فخری بگویم. تو هم تغییر کرده‌ای. دلم گرفته که تغییر کرده‌ای. دلم گرفته که چادری نیستی. که عکس پروفایلت آنطوری است. که …. اصلا به من چه. زمان همه را تغییر می‌دهد. من هم تغییر کرده‌ام. من هم آن دختربچه پرنشاط گذشته نیستم. من هم …. فکر می‌کنم فخری چه خوش خیال است که می‌خواهد توی ماه مهر بنشیند و خاطرات گذشته را مرور کند. حکما چقدر بی‌دغدغه است. حکما چقدر خوش است. چقدر بی‌درد است. نمی‌دانم شاید هم از سر درد است که میخواهد دور هم جمع شویم. شاید اینقدر دلش از حالا گرفته که گذشته را بهتر می‌بیند. نمی‌دانم. دارم قضاوتش می‌کنم. شاید….
#جوال_ذهن
#به_قلم_خودم

حرکت جوال ذهن ,دبیرستان ,شیطنت نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 27
  • 28
  • 29
  • ...
  • 30
  • ...
  • 31
  • 32
  • 33
  • ...
  • 34
  • ...
  • 35
  • 36
  • 37
  • ...
  • 102
 
غَیث
مطالب این وبلاگ کاملا تولیدی است. استفاده بدون ذکر منبع ممنوع!
موضوعات
همه
الی الحبیب
اندیشه
اهل البیت(علیهم السلام)
حضرت صاحب (عج)
حضرت عشق(ع)
تمرین نویسندگی
حرکت جوال ذهن
خاطرات
دلنوشته
روزنوشت
شطحیات
شهدا
لژنشین‌ها
مخاطب خاص
هایکو
پوستر و عکس نوشت
کنایات
یار مهربان
یک بیت
یک خط روضه
پیوند ها
  • نور عیننا
  • حب فؤادی
  • بخوان با ما
  • میم. الف.
  • سه نقطه
  • آمار
  • امروز: 50
  • دیروز: 81
  • 7 روز قبل: 13360
  • 1 ماه قبل: 15565
  • کل بازدیدها: 222325
  • موزیک آنلاین
    MeLoDiC

    کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان