هوالحبیب
من دیوانهام. از آن دیوانههایی که گاهی توی گذشتهها پرسه میزنند. همانهایی که از سر بیکاری مینشینند نوشتههای هفت هشت سال پیششان را میخوانند. برای چه؟ نمیدانم. شاید برای درس عبرت یا از سر دلتنگی. شاید هم چون دیوانهاند. دیوانگی که منطق برنمیدارد. دیوانهها که به علیت فکر نمیکنند. دیوانهها که اصلا فکر نمیکنند. میخوانم. خط به خط. اما یادم نیست. یادم نیست چرا بین الطلوعینها رمان میخواندم. یادم نیست مفتون و فیروزه آخرش چه شدند؟ یعنی به هم رسیدند؟ یادم نیست چرا با فاطمه به هم زده بودیم. یادم نیست چرا مکسنت ران نمیشد. یادم نیست رئیس برای چه توبیخم کرده بود؟ یادم نیست محدثه کی بود؟ چرا ع کتاب را از دستم قاپیده بود. یادم نیست چرا سر سجاده زار زده بودم؟ یادم نیست چرا صبحها برای امیرحسام شکلک درمیآوردم؟ چرا پرههای چرخ گوشت گم شده بود؟ چرا با سی و شش کیلو پوست و استخوان پیادهروی میکردم؟ چرا روزی هزار تا کلمه مینوشتم؟ چرا زبان میخواندم؟ چرا یعنی خوب است که فراموشی گرفتم؟ خوب است که یادم نیست؟ اصلا چرا مینوشتم وقتی قرار بود یادم نماند؟! چون دیوانه بودم مثل حالا…؟!