هوالحبیب
یادم نیست چند ساله بودم. یادم نیست چه سالی بود حتی. بچه بودم لابد. آنقدر که قدم به تو نمیرسید. به تو که رفته بودی روی دستها. روی دست مردهای غریبه. داشتی میرفتی. برای همیشه. داشتی دور میشدی از من. توی آن چهارگوشه چوبی لبهدار که دور تا دورش را پوشانده بودند با پرچم سه رنگ. دویدم پشت سرشان. داد زدم بابا… خدا دلش سوخت حکما. زمان ایستاد. همه ایستادند. به احترام من که بچه بودم لابد. داد زدم بابا. نشستم روی زمین. کنار آن چهارگوشه چوبی. پرچم را کنار زدم با دستهای کوچکم. چشمهایت بسته بود. دست کشیدم روی صورتت. صورت عین ماهت. دوباره داد زدم بابا. نشنیدی. کسی توی آغوشم گرفت. توی گوشم زمزمه کرد. بابا خیلی دویده عزیزم. بابا خیلی خسته است. باید بخوابد. دستم را کنار کشیدم. بیاختیار تکرار کردم بابا خسته است. بابا باید بخوابد. یعنی باز هم مأموریت داشتی بابا…
مأموریت جدید