هوالحبیب
تازهکار بودی و نابلد؛ من اما حریفت نبودم. قبولدار نمیشدی. نشسته بودی پشت دار. همان اول صبح. سفارشی نبود؛ دلم اما قرار نمیگرفت. آمدم پاورچین پاورچین. نفهمیدی. سرک کشیدم از پشت ستون. سرت به نقشه گرم بود. گره میزدی بیقاعده. نمیدانم چه شد که توی خودت مچاله شدی. شاید غفلت کرده بودی. مثلا دوباره با قلاب انگشتت را بریده بودی. تقصیر خودت بودی. همیشه دستم را پس میزدی. حالا حکما خون شتک زده بود روی ردیف نخهای نخودی. حکما گلبرگهایش سرخ شده بود. سرخ سرخ… باید تطهیر میکردم. نماز نداشت سجاده خونی. دلم اما نمیآمد…
نابلد