هوالحبیب
دم رفتن بود. دلم شور میزد. اما کاری از دستم برنمیآمد. دلم میگفت نه اما زبانم راه نمیبرد. همه خداحفظی کردند. من هم. روسری سفید صورت پر چین و چروکت را قاب گرفته بود. چهرهات زردتر از همیشه به نظر میرسید. پیراهن گلگلی به تنت زار میزد. بغلت کردم. نحیفتر از همیشه بودی. برایم جای مادربزرگ ندیده را داشتی. با لبخندهایت. با قربان صدقه رفتنهایت. با غصه خوردنهایت. چارهای نبود انگار. باید دل میکندم. باید میرفتی. قرار بود زائر حضرت مادر باشی…
چشم به راه ماندم. همه آمدند. یکی یکی. تو اما بینشان نبودی. گفتند رفتی برای همیشه. باورم نمیشد. حسرت به دل ماندم. تو جان داده بودی در غربت. لب تشنه. رفته بودی پیش حضرت مادر برای همیشه. دلم آرام نشد. آخرش بیمزار ماندی…
موضوع: "دلنوشته"
هوالحبیب
دلم پُر است.
پوستر حرم را از روی دیوار برمیدارم.
نمیدانم چرا
شاید هم میدانم…
میدانم و خودم را به آن راه میزنم!
انگار طلبکارم
مثل همیشه…
یکی درونم فریاد میزند:
پس آن واسطه فیض بودن کجاست؟
آن قوس صعود و نزول کو؟
و من، لال شدهام
آن همه علم و اندوخته
آن همه استدلال و دلیل
رنگ باختهاند
میبینی؟
یک چیزی کم هست
مثل همیشه…
هوالحبیب
کسی چه میداند
شاید همین لحظه در همین آن
که من دارم اینها را مینویسم
تو با همان چهره خوشرو
با همان لبخند همیشگی
با همان اراده و عزم قوی
از آن بالا از آسمان خدا
داری ما را میبینی…
راستش میدانی
دارد دوباره به تو حسودیم میشود
این بار نه به خاطر تلاش و عزمت
نه به خاطر…
این بار به زمان رفتنت حسودیم میشود
آخر هر کسی لیاقت ندارد
آخر گفتهاند:
«من مات علی حب آل محمد مات شهیدا»
پس حق دارم حسودیم شود نه؟!
میدانم مهربانتر از آنی که دلگیر شوی…
آخ…
کاش به خوابمان میآمدی
کاش میگفتی آن بالا
آن سوی آسمانها
امشب چه خبر هست…
هوالحبیب
من اینجا زیر سایه خورشید ذوب میشوم
من قطره قطره اشک میشوم
من تمام میشوم…
هوالحبیب
چه میشود کرد
دل هست دیگر
با عقل میانهای ندارد
گاهی هوایی میشود
مثل این روزها…
من
دستم از آغوش ضریح کوتاه هست
به دامن تو هم که نمیرسد
من
این روزها
ماندهام چه کنم
با این دل هوایی
با این جان خسته
با این واژههای از نفس افتاده
تو
بگو
با این همه دوری
با این همه فاصله چه کنم؟