هوالحبیب
تازه پشت لبهایش سبز شده. به شهادت که میرسد، سر به زیر میگوید: الحمدالله. بار اولم نیست میشنوم اما از زبان کسی به این سن و سال تازگی دارد. تعجب میکنم. از خودم میپرسم: این همه ایمان از کجا میآید؟ این همه یقین؟ این همه باور که جاخوش کرده توی این قلب کوچک. قلبی که حتما از درد مچاله شده؛ اما هنوز پابرجاست. هنوز زنده است. میتپد. امید میدهد. حمد میگوید.
میبینی قلبهای زیادی زندهاند این روزها. به خودم میگویم کاش این حرفها کمی به سن وسالت بربخورد. کاش از خودت بپرسی وقتش نشده؟