خانه
پرواز
ارسال شده در 15 آبان 1403 توسط زفاک در روزنوشت

هوالعالم

اگر امروز هدهد و کوثر را پراندیم

اگر به امید پروازهای بعدی نشسته‌ایم

به خاطر باوری است که روح خدا در ما دمید

 

باور ,روح خدا ,هدهد ,پرواز ,کوثر نظر دهید »
تفاوت
ارسال شده در 14 آبان 1403 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحبیب
سرم توی کتاب هست و گوشم به اخبار. گوینده می‌گوید به بعلبک هم حمله شده و رستورانی در آن حوالی حکماً تخریب. حتماً به گوش خانم نویسنده هم رسیده. کسی چه می‌داند شاید همان رستورانی است که تا چند دقیقه پیش “صفیحه بعلبکی” را در آن خورده بود.
دلم می‌خواهد از خانم نویسنده بپرسم چه حسی دارد؟ حالا که آن رستوران با خاک یکسان شده. آن غذاهای خوش طعم دیگر مشتری ندارد. مزارع سرسبز لاکیس بوی باروت می‌دهد نه علف تازه. دلم می‌خواهد بپرسم به نظرش هنوز هم مزارع لبنان و سبلان عین هم هستند؟ هنوز هم گوشت بره‌های هر دو لذیذ است؟

الی... ,بعلبک ,رستوران ,صفیحه بعلبکی ,لاکیس ,لبنان ,مزارع ,نویسنده ,نویسنده فائضه غفار حدادی نظر دهید »
درس زندگی
ارسال شده در 12 آبان 1403 توسط زفاک در خاطرات

هوالحبیب
پاییز تازه به نیمه رسیده بود که در دل کویر چشم باز کردم. در روستایی بازمانده از عهد ساسانی. کودکی‌هایم توی باغ‌های انار سپری شد. زیر سایه درخت‌های زرد و سرخ و نارنجی‌پوش. کودکی‌هایم طعم انار داشت. ترش و شیرین و مَلَس. من با پاییز قد کشیدم. با کِرم‌های ابریشم پوست انداختم. کودکی‌هایم بوی خاک‌ رُس می‌داد. من بزرگ شدم در آغوش کویر. کویر معلم خوبی بود مثل پدرم. کویر زیبا بود. شب‌ها، آسمانش صاف و پاک و ساده و پر ستاره بود؛ اما عیبی داشت. آب کیمیا بود اینجا مثل پنج پهلوی‌های بی‌بی. من یاد گرفتم از کویر، مثل اجدادم، چشم انتظار آسمان نمانم. یاد گرفتم به آفتابی که چشم‌هایم را می‌سوزاند، زُل نزنم. یاد گرفتم به دل زمین بزنم. تا اعماقش بروم. خدای آسمان، خدای زمین هم بود. همین کافی بود. یاد گرفتم عرق بریزم مثل اجدادم. حتی اگر ترسیدم عقب نکشم. فقط بروم و بروم تا به آب برسم. به کیمیای کویر به چیزی که زندگی می‌‌‌بخشد.

آب ,آسمان ,آغوش ,انار ,باغ انار ,خاک ,خاک رس ,رس ,زندگی ,ساسانی ,شب ,طعم ,پائیز ,پرستاره ,کودکی ,کویر ,کیمیا نظر دهید »
کشف جدید
ارسال شده در 10 آبان 1403 توسط زفاک در یار مهربان

هوالحبیب

توی “زخم داوود” به کشف جدیدی رسیدم

اینکه هیچ چیز اندازه هنر نمی‌تواند

درد آدم‌ها را جار بزند

درد ,زخم داوود ,هنر ,کشف نظر دهید »
اشتباهی
ارسال شده در 7 آبان 1403 توسط زفاک در پوستر و عکس نوشت, خاطرات

هوالحبیب
خوبی رشته دانشگاهی‌ام به این بود که به هر علمی سرک می‌کشیدم. از ریاضی و آمار و احتمالات بگیر تا شیمی و زمین‌شناسی و هوا و اقلیم. از فیزیک و هیدرولوژی تا پرنده‌شناسی و حشره‌شناسی. سال سوم بودم و شیمی آلی 1 و 2 داشتم. معمولا اینطور درس‌ها نیم واحدی هم آزمایشگاه داشت. استاد شیمی آلی سخت‌گیر بود اما استاد آزمایشگاه هزار مرتبه سخت‌گیرتر. از آن استادهای متشخص و اتوکشیده که مو را از ماست می‌کشند. یادم هست جلسه اول رفت پای تابلو و یک عالمه قانون نوشت. از دیر آمدن تا غیبت و بهم زدن نظم کلاس و بقیه مسائل. خلاصه طوری خط و نشان کشید که همه ماست‌ها را کیسه کردند و حساب کار دستشان آمد. معمولا روند کلاس اینطوری بود که بعد از کوئیز (کتبی کلاسی) استاد آزمایش را شرح می‌داد. نکات لازم را می‌گفت و بعد ما باید مشغول کار می‌شدیم. آن روز کذایی بعد از کوئیز و شرح آزمایش همه پشت میزها مستقر شدیم تا کارمان را شروع کنیم. هر گروهی باید می‌رفت و وسایل مورد نیازش را از گوشه آزمایشگاه که استاد از قبل آماده کرده بود، برمی‌داشت. طبق معمول من و مرضیه هم وسایلمان را آوردیم. باید محلولی را درست می‌کردیم و توی بِشِر می ریختیم و روی شعله حرارت می‌دادیم. استاد مثل همیشه رفته بود اتاقش. با وجود پنجره بزرگ که به محیط آزمایشگاه اشراف داشت چیزی از زیر نگاهش در نمی‌رفت. از آنجا به کار همه نظارت داشت.
برای درست کردن محلول باید آب مقطر اضافه می‌کردیم. اما بین وسایل پیست نبود. مرضیه گفت: یادمان رفته. برو پیست رو بیار. من هم رفتم روی میز را نگاه کردم اما پیستی نبود. یک نگاه به بقیه گروه‌ها انداختم. همه سرگرم کارشان بودند. دلم نمی‌خواست از بقیه عقب بیافتیم. همان اندازه هم دلم نمی‌خواست به هیچ گروهی رو بیاندازم و پیستشان را قرض بگیرم. برگشتم پیش مرضیه و گفتم: هیچی نبود که حتما استاد یادش رفته برای ما پیست بذاره! من به مرضیه اصرار که تو به استاد بگو او اصرار که من بگویم. هیچ کدام هم زیر بار نمی‌رفتیم. توی همین اوضاع بود که دیدم ردیف بالای سرمان یک پیست هست. از خدا خواسته پیست را برداشتم و به مرضیه نشان دادم. هر دو داشتیم از خوشحالی بال درمی‌آوردیم.
محلول را درست کردیم و گذاشتیم روی شعله تا با حرارت ملایم کم کم به نقطه جوش برسد. مرضیه مثل همیشه بالای سر کار داشت نظارت می‌کرد. من هم سرخوشانه نشسته بودم روی صندلی چرخان و بقیه گروه‌ها را می‌پاییدم. توی احوال خودم بودم که مرضیه دستش را گذاشت روی شانه‌ام و گفت: یه لحظه نگاه کن چرا این محلول اینطوریه؟ با حرص بلند شدم و گفتم: باز چیه؟ گفت: نه! ببین با این سرعت نباید جوش بیاد به نظرم عادی نیست! عینکم را روی دماغم جابه‌جا کردم و نگاهی به داخل بِشر انداختم. حباب‌هایی به مرکزیت بشر تند تند به وجود می‌آمد و ناپدید می‌شد. مرضیه حق داشت. این محلول نباید به این سرعت به جوش می‌آمد. اما ما که همه مراحل را درست رفته بودیم. یعنی کجای کار ایراد داشت؟ همینطور که هر دو خیره به محلول بودیم و داشتیم جوانب مسئله را می‌سنجدیم یکهو از توی بشر شعله‌های آتش بالا زد. من پریدم بغل مرضیه و جیغ کشیدم. بیچاره مرضیه هم هول شده بود و نمی‌دانست چیکار کند فقط با صدایی که کم از فریاد نداشت می‌گفت: آتیش آتیش… کلاس به همه ریخته بود و همه گروه‌ها ریخته بودند سر میز ما. هیچ کس هم جرات نداشت نزدیک شود. من و مرضیه هم که از ترس نمی‌دانستیم چه کنیم. اما استاد عین قرقی خودش را رساند سر میز. من که دیدم حسابی هوا پس است پریدم پشت سر بقیه و خودم را قایم کردم. داشتم عین بید می‌لرزیدم. هم نظم کلاس را به هم زده بودیم هم گندی بالا آورده بودیم که معلوم نبود می‌خواست به کجا برسد. استاد خیلی سریع فلکه گاز را بست. شعله زیر بشر قطع شد. آتش داخلش هم فروکش کرد و همه نفس راحتی کشیدیم. استاد نگاهی به دور و بر انداخت و من و مرضیه را صدا زد. دلم می‌خواست زمین دهان باز کند و من را فرو بدهد. هم از نگاه بچه‌ها و هم از نگاه برافروخته استاد جرات جلو آمدن نداشتم. اما چاره‌ای نبود. خودم را به مرضیه رساندم. بیچاره رنگ به صورت نداشت. استاد نگاهی به ما و نگاهی به میز کرد و گفت مگه چی ریخته بودین توی محلول؟ من که انگار لال شده بودم و زبانم حرکت نمی‌کرد. مرضیه من و منی کرد و به پیست روی میز اشاره کرد. استاد هم پیست را برداشت و وراندزش کرد و بو کشید و گفت: اینکه اتانوله! از کجا برداشتین. فکر کردین اینجا کجاست خونه خاله؟ هزار بار تا حالا تاکید کردم همه وسایل آزمایش رو از روی میز بردارین. حالا غیر از اینها شعله آتیش جیغ و داد داره سریع فلکه رو می‌بستین. حالا وقتی دوباره مجبور شدین آز شیمی رو بگیرین متوجه می‌شین باید چیکار کنین.
توی آن لحظه دلم می‌خواست فقط برای خودم و همه کوئیزهای که نمره کامل گرفته بودم های های گریه کنم.

آتیش ,آز ,آزمایشگاه ,اتانول ,استاد ,بشر ,دانشجو ,شعله ,شیمی آلی ,پیست ,کوئیز نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 18
  • 19
  • 20
  • ...
  • 21
  • ...
  • 22
  • 23
  • 24
  • ...
  • 25
  • ...
  • 26
  • 27
  • 28
  • ...
  • 99
 
غَیث
مطالب این وبلاگ کاملا تولیدی است. استفاده بدون ذکر منبع ممنوع!
موضوعات
همه
الی الحبیب
اندیشه
اهل البیت(علیهم السلام)
حضرت صاحب (عج)
حضرت عشق(ع)
تمرین نویسندگی
حرکت جوال ذهن
خاطرات
دلنوشته
روزنوشت
شطحیات
شهدا
لژنشین‌ها
مخاطب خاص
هایکو
پوستر و عکس نوشت
کنایات
یار مهربان
یک بیت
یک خط روضه
پیوند ها
  • نور عیننا
  • حب فؤادی
  • بخوان با ما
  • میم. الف.
  • سه نقطه
  • آمار
  • امروز: 101
  • دیروز: 225
  • 7 روز قبل: 677
  • 1 ماه قبل: 4007
  • کل بازدیدها: 195165
  • موزیک آنلاین
    MeLoDiC

    کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان