هوالحق
استاد پرسید تمرینها را انجام ندادید؟ هر کسی بهانهای آورد. من نوشتم استاد امتحان داریم. یکی گفت فراموش کردم. یکی گفت بچهام مریض بود. این وسط یکی هم گفت به خاطر همشهریهایم. به خاطر دوستان همسرم. شک کردم نکند کرمانی است؟ نکند دوست همسرش همان مداح است؟ همان طلبه شهید. استاد اما به جای من پرسید. او هم نوشت بله. خوب شد کلاسمان مجازی بود. خوب شد کسی غیر از استاد میکروفونش باز نبود. اما همه که عین هم نیستند. نه همه عین خانم ر نبودند که بنویسد من همه وسایل خانهام صورتی است. من عاشق رنگ صورتیام. من این روزها هر بار توی خانهام قدم میزنم هر بار به وسایلم نگاه میکنم یاد آن دخترک میافتم. نه همه مثل هم نیستند. همه حتی توی حوزه هم یک جور فکر نمیکنند. توی حوزه هم نمک روی زخم میپاشند. توی حوزه هم… همه داشتند پیام دلداری میدادند. داشتند با واژهها بغض و گریههایشان را مینوشتند. وسط همه آن پیامها یکی پرسید: حالا استاد اینها شهید محسوب میشوند؟ چقدر بیانصاف بود. جای پرسیدن این سوال اینجا بود؟ وسط این جمع بغض کرده. جلوی چشم کسی که دوست همسرش شهید شده بود. همسرش بی همسر شده بوده. بچهاش بیبابا. مادر و پدرش بیفرزند. بیانصاف بود به خدا. نمیدانم بچه نداشت شاید، شاید بچهاش دختر نبود یا به این سن و سال نبود. شاید همشاگردی نداشت. شاید مادر نداشت. شاید پدر نداشت. برادر نداشت. خواهر نداشت. همسر نداشت. همسرش دوستی نداشت. شاید اصلا استاد و معلم هم نبود. شاید بی کس و کارترین آدم دنیا بود. اصلا هر چه که بود دل هم نداشت؟ دلش نسوخت؟ توی تلوزیون این همه گزارش و مصاحبه ندید. آن دخترهای دبیرستانی را ندید که چطور برای همکلاسیشان توی بغل هم گریه میکردند. آن پسربچهای را ندید که مادر و پدرش شهید شده بودند. آن دخترک کاپشن صورتی، گوشواره قلبی را ندید؟ آن نه قبر توی یک ردیف را ندید؟ توی فضای مجازی نبود؟ این همه کلیپ و تصویر و صدای شیون مادرها را ندید. نه ندید. به خدا ندید. شاید چشمهایش کوررنگی داشت. صورتی را نمیدید. شاید چشمهایش دور بین بود. شاید اصلا این حوالی را نمیدید همین بغل دستش. همین همشاگردیاش که مجازی بود. مال کرمان بود و تکلیف کلاس کلاسداری را به خاطر دوست همسرش به خاطر آن مداح، آن طلبه شهید انجام نداده بود.