هوالحبیب
هنوز نابلد بودم
ناشیانه چادر را روی سر انداخته بودم
گوشهاش را محکم با دندان گرفته بودم
تا مبادا بیافتد
نگاهم بین جمعیت پی تو بود
میخواستم پا به پایت بدوم
اما سوزش عجیبی راه نفسم را بند آورد
قدمهایم بیآنکه بخواهم سست شد
و پلکهایم روی هم افتاد
برای همیشه…