هوالحبیب
از پریروز تا حالا هر بار پرسیده خانم خوبی بود. گفتم خانم خوبی بود. به دروغ؟ شاید خودم هم نمیدانم. هر بار با سوالش، زنی بلند بالا با مقنعه مشکی و مانتو بلند و گشاد به همان رنگ نقش بسته توی ذهنم. با عینکی که مثل همیشه گذاشته روی نوک دماغ کشیدهاش. از پشت آن دارد مرا ورانداز میکند. من؟ چرا من؟ من که توی دبیرستان تنبل نبودم. من که توی دبیرستان دختر بازیگوش و بدجنسی نبودم بودم!؟ نه٬ نبودم. هر بار با شنیدن اسمش حس بدی اما آوار شده روی دلم. بعد از دبیرستان دلم نمیخواست چشم تو چشم شویم. وقتی از دور میدیدمش، خودم را قایم میکردم. میگوید نگفتی توی مدرسه چه کاره بود؟ میگویم: ناظم! حس بدم دارد از بین واژهها بیرون میزند حکما. دوباره میپرسد چطور ناظمی بود؟ میگویم. خانم خوبی بود. برای اینکه خودم هم باورم شود تاکید میکنم خیلی خوب. دختر عمه کوچیکی هم طرفم را میگیرد. بلافاصله میگوید: اصلا بچهها را تحقیر نمیکرد. من خیلی دوستش داشتم. شاید میخواهد من هم بگویم خیلی دوستش داشتم. اما من خیلی دوستش نداشتم. من اصلا دوستش نداشتم. من یک حس تنفری توی قلبم بود که حالا نمیدانستم به خاطرش چه کنم. خودم را ملامت کنم. او را ملامت کنم. او که تقصیری نداشت. تازه حالا. حالا که دیگر دستش به این دنیا بند نبود. حالا که حکما زائر دائمی آقا شده بود. کسی چه میداند. حکما خیلی خوب بود که آنجا دنیا را ترک کرده بود. بعد از چهل روز این روز و ساعت خاک میرفت. نمیدانم. پس اگر نمیگفتم خیلی دوستش داشتم باید میگفتم خانم خیلی خوبی بود دیگر. میگویم گناه. چرا آدم باید اینطور سرنوشتی داشته باشد؟ میگوید: قسمت است دیگر. دلم میسوزد. عذاب وجدان میگیرم. با خودم فکر میکنم که چه مثلا؟ اصلا تنفر بدون دلیل چه معنی دارد. برای اینکه کم نیاورم سعی میکنم توی آرشیو ذهنم چیزی پیدا کنم. خاطرهای مثلا یک اتفاق بدی مثلا بگو مگویی مثلا. یک تصویر غیر از آن عینک سر دماغ و نگاه از پشتش. اما چیزی نیست. هیچ تصویر واضحی از آن سالها نیست که بخواهم این حس بد این تنفر بیعلت را به آن گره بزنم. میگوید؛ تشیع نمیآیی. سرماخوردگی را بهانه میکنم. شبش میگوید: نماز لیله الدفن یادت نرود. نماز لیله الدفن یادم میرود شاید از قصد، اما صدقه را کنار میگذارم. به خودم میگویم بالاخره من هم میمیرم دیگر. بالاخره کسی پیدا میشود که وقتی اسمم را بشنود حس بدی توی دلش زنده شود و دلیلش را نداند حتی. اصلا بیخیال بهتر است این حس بد این تنفر بی علت را دفن کنی مثل خودش…
آواربرداری