هوالحبیب
شدم مثل بادکنک. یعنی سرم شده مثل بادکنک. از آنهایی که وقتی کاملا باد شد قشنگ میشود. و همه بچهها آرزویش را دارند. کسی با سختی با جان کندن بادم میکند. یعنی توی سرم را که مثل بادکنک ارتجاعی و کشسان است، باد میکند. خیلی کند. کسی نفس میگیرد حسابی، بعد محکم فوت میکند توی سرم. ذره ذره باد میشوم. یعنی سرم که مثل بادکنک هست، باد میشود. اما درست لحظهای که فکر میکنم همه چیز درست و بیعیب پیش رفته. همه چیز همانی شده که باید. همه چیز تمام شده به کمالی که میخواهم رسیدم. یعنی بادکنک به چیزی که باید رسیده و قشنگ شده، کسی با یک تلنگر با یک ضربه ناچیز میزند توی سرم. مثلا یک پونز فرو میکند وسط سرم که مثل بادکنک است. همه بادهایم خالی میشود. همه بادهایی که تو سرم که مثل بادکنک بوده خالی میشود. مثل فرفره دور خودم میچرخم و همه بادها بر باد میرود. به همین سرعت به همین راحتی. همه چیز دوباره نابود میشود. و روز از نو روزی از نو. دوباره از صفر شاید هم زیر صفر چه میدانم… چقدر فاصله امیدواری و ناامیدی این روزها کم شده…
موضوع: "روزنوشت"
هوالحبیب
تدریس کردم، برای طلاب خیالی. برای آدمهایی که نیستند و شاید هرگز هم نباشند! بیخیال آینده. بیخیال حسهای بد و ناامیدکننده. مهم حس خوبی هست که دارم. اینکه یک کار مفید انجام دادی. اینکه چیزی را به دیگران منتقل کردی. هرچند کوچک و جزئی و شاید تکراری. با همه اینها حس خوبی است. به نظرم در دنیا چیزی باارزشتر از آموزش و آموختن نیست.
هوالحق
استاد میگوید: تمرکز داشته باش. یک موضوع را بررسی کن بعد برو سراغ بعدی. من اما ذهنم مثل گنجشک از این شاخه به آن شاخه میپرد. هوس چشیدن همه میوهها، دارد دیوانهام میکند. انگار قرار است قحطی بیاید. یا قرار است عمرم به پایان برسد و حسرت به دل بمانم! حالا بین الطلوعینها دل از ابله بریدهام. حالا بین الطلوعینها با چشمهای پر از خواب میگردم توی لیست مجلات. توی فهرست مقالات. میگردم پی موضوعی که دلم را ببرد. بعد بیتوجه به همه که خرناس میکشند با صدای بلند داد بزنم یافتم بالاخره یافتم…
هوالحق
ایستادهام رو مرز. روی مرز مجازی. یک طرف مرز، اسکایپ هست. یک گروه کاری و چند آیدی مثلا آشنا و بعضی هم ناآشنا . نقطه اشتراکمان فقط رشته تحصیلی است گویا. طرف دیگر فضای مجازی ایتاست با کلی گروه و آیدی آشنا و غیرآشنا. اینجا هم دور هم جمع شدهایم اما با حال و هوایی متفاوتتر. غیر از رشته تحصیلی اشتراکات دیگری هم داریم گویا. توی ایتا به هم نزدیکتریم انگار. روحها با هم مانوسترند.
ایستادهام روی مرز که رئیس توی اسکایپ پیام میدهد. به خیالم پروژه جدید رسیده، بازش میکنم. اما میخورد توی ذوقم. خبری از پروژه جدید نیست. رئیس نوشته اوضاع سیاسی معلوم نمیکند. به هوش و به گوش باشید. رئیس نوشته پولهایتان را طلا آب شده بخرید. ریالهایتان را دریابید! پشت بند پیامش یک لینک هم از طلافروشی معتبری در شهر گذاشته. به دقیقهای نمیگذرد که سیل پیام و سوال و اظهار نظرها راه میافتد. یکی میپرسد این لینک مطمئن است. حکما میترسد همه اندختهاش به باد رود! یکی دیگر نوشته من هم همین کار را کردم. منتها در جای دیگری با مبلغ کمتری! دیگری میگوید من چند ماه پیش طلا ساخته خریدم حالا چه؟ بروم فروشم و آب شده بخرم؟! حوصلهشان را ندارم. اسکایپ را میبندم. ایتا را باز میکنم. فضای اینجا فرق دارد. آدمها هم فرق دارند. دغدغهها هم فرق دارد. آدمها به تکاپو افتادهاند. اینجا هم شوری به پاست اما از جنس دیگری. آدمها اینجا هم مسابقه گذاشتند. اینجا کسی سرویس طلایش را هدیه داده. یکی النگوهای یادگار مادرش را. یکی هم حلقه ازدواجش را. کسی هم که طلایی نداشته کتابهایش را برای فروش گذاشته. همه جمع شدند همه داراییهایشان را آوردهاند وسط اما برای هدف بالاتر…
من ایستادهام روی مرز. مرزی که دو طرفش مسابقه است. از خودم میپرسم میخواهی جز کدام دسته باشی؟! وقت وقت انتخاب توست.
هوالحبیب
پرستار باندهایش را میپیچد و میرود. خودم میگوید: حیف شد نه؟ آخرش هم نفهمیدی چه رنگی بودند؟! سبز یشمی؟ آبی؟ میشی؟ یا مشکی؟ خودم میگوید: از این به بعد میخواهی به چه زل بزنی؟ میخواهی به کشف کدام رنگ بروی؟ میگویم: خریدار وقتی خداست حرفی میماند؟!