هوالحبیب
سووشون قصه زنی است به نام زری. دختر علیاکبر کافر. کسی که نذر کرده دخترش هرگز چادر به سر نکند. برای چه؟ آخرش نفهمیدم! زری بیشهریه در مدرسه مسیحیها درس خوانده! زبانش حرف ندارد! برخلاف مهری، ناخواسته، جلوی زورگوییهای مدیر مدرسه درآمده، در مراسمی دست مادام را نبوسیده! همینها آوازهاش را به گوش یوسف رسانده. سووشون قصه زری است که با ترسهایش میجنگد…
سووشون قصه مردی است به نام یوسف. ارباب فرنگ رفته که رسم اربابی ندارد. رعیتش را نه مثل برادر که حتی نزدیکتر از برادر میبیند. به آیین مسلمانی نیست؛ اما مرام و معرفت میداند. به سلامتی این و آن جام بالا میبرد؛ اما آزاده است. یوسف سرباز است اما نه سرباز دشمن، بلکه سرباز وطنش. سووشون قصه یوسفی است که هنوز زمانهاش نرسیده!
سووشون قصه برادری است به نام خانکاکا. مردی که عاشق پست و مقام است. معاملهگری را خوب بلد میداند. نه تنها سهم رعیتش را به جماعت متخاصم متفق میفروشد، نه تنها سحر، کره اسب، برادزادهاش را تقدیم حاکم میکند؛ بلکه حاضر است سر برادرش هم با بیگانگان معامله کند. آن هم به بهانه وکالت از مردمی که اندازه دانه جو قبولشان ندارد!
سووشون قصه خواهری است به نام خانم فاطمه. دختر مجتهدی که تشت رسواییاش از پشت بام افتاده! اما مرجع حل مشکلات علمی است. خانم فاطمه مذهبی و اهل روضه است. در خانواده میانداری میکند بین برادرها که صلح باشد. غم از دست دادن شوهر و پسر کارش را به بساط تریاک کشانده. از زمانه بیزار است و خیال دارد مثل مادرش خانهزاد ارباب بیسر شود اما…
سووشون قصه پسرهایی است به نام خسرو و هرمز. نوجوانهایی که غوره نشده میخواهند مویز شوند. اربابزادههایی که پی پیشینهای درخور، گذشتهها را میجولند. سودای آزادی و وطنپرستی دارند. قصه مرد شدنشان؛ اما تاوان دارد…
سوووشن قصه رعیتزادهای به نام کلو است. پدرش سر قسم دروغ جان داده و او راهی خانه اربابی شده. بلای تیفوس؛ اما روزگار را بر مدار دیگری میچرخاند. خودش را گوسفندی رها شده از گله میداند. منتظر است مسیح بیاید و پیداش کند. اما….
سووشون قصه وطنی است به نام ایران. کشوری که جنگ نرفته خاکش اشغال شده. مثل گوشت قربانی در دست متفقین دست به دست میشود. سربازهای هندی مثل علف هرز جابهجایش روییدهاند. تب محرقه و قحطی از سر و رویش بالا میرود. ایلیاتیهایش به جای درآویختن با دشمن به جان هم افتادهاند؛ اما…
سووشون قصه پیشینیان من هست. چیزی که باید چندین و چندین بار بخوانم. باید واژه به واژهاش را از بر کنم تا بدانم تاریخ همیشه روی دور تکرار است. روباه هر چه پیرتر طمعش هم بیشتر..
هوالحبیب
شبها کرکره پلکهایم را که پایین میکشم؛ سراب میبینم. دستوپا میزنم در کابوسهایم، مثل غریقی که رها شده در دریای متلاطم. میروم تا ته مرگ. تا ته نیستی و نابودی. پایین و پایینتر. تاریک و تاریکتر. ظلمات محض انگار…
تشنهام این شبها. آب حیات میخواهم. دلم میخواهد چشمهایم هر شب، مثل آن سالها، رو به آن مسیر سبز باز شود. ریههایم مثل قحطیزدهها، حریصانه، بوی پیچهای امینالدوله را ببلعد. چشمهایم بیواهمه مثل پسربچهای سربههوا، همه جا بدود. از سرخی شاهپسندها تا زردی طاووسیها. از سپیدی داوودیها تا سرخی رزها. گوشهایم لبریز شود از خندههای ریز بلبلخرماها. پر شود از بگومگوی گنجشکها، از دردودل فاختهها.
دلم میخواهد هر شب، مثل آن سالها، بند پای واژههایم را رها کنم. مثل کفترهای جلد پرشان بدهم تا بیایند و بنشینند روی شانههایت. میدانی حسرتی روی دلم مانده از همان سالها…
هوالحبیب
سروته خوابهایم را که بزنم
باز میرسد به تو…
هوالحبیب
اوج میگیری
مثل بادبادکی در دست باد
و من به دنبالت
مثل پسرکی سربهراه
کشیده میشوم
بیاختیار…
هوالحبیب
چشم زمین روشن شد
سینه آسمان شکافت
باران گرفت
و نخستین آیهها بر
لبانت جوانه زد