هوالحبیب
شبها کرکره پلکهایم را که پایین میکشم؛ سراب میبینم. دستوپا میزنم در کابوسهایم، مثل غریقی که رها شده در دریای متلاطم. میروم تا ته مرگ. تا ته نیستی و نابودی. پایین و پایینتر. تاریک و تاریکتر. ظلمات محض انگار…
تشنهام این شبها. آب حیات میخواهم. دلم میخواهد چشمهایم هر شب، مثل آن سالها، رو به آن مسیر سبز باز شود. ریههایم مثل قحطیزدهها، حریصانه، بوی پیچهای امینالدوله را ببلعد. چشمهایم بیواهمه مثل پسربچهای سربههوا، همه جا بدود. از سرخی شاهپسندها تا زردی طاووسیها. از سپیدی داوودیها تا سرخی رزها. گوشهایم لبریز شود از خندههای ریز بلبلخرماها. پر شود از بگومگوی گنجشکها، از دردودل فاختهها.
دلم میخواهد هر شب، مثل آن سالها، بند پای واژههایم را رها کنم. مثل کفترهای جلد پرشان بدهم تا بیایند و بنشینند روی شانههایت. میدانی حسرتی روی دلم مانده از همان سالها…