هوالحبیب
نویسنده حکم نانوا دارد. باید نانوای خوبی باشی. استاد باشی. باید موادت را اندازه کنی. همه چیز به قاعده باشد. آرد، آب و خمیرمایه. میدانی بیمایه همیشه فطیر است. باید همه را بریزی توی کاسه بزرگ. باید حسابی به خورد هم بروند. حسابی مخلوط شوند. بعد رویشان را بپوشانی و بگذاری کنار. بگذاری یک جای گرم و نرم. باید صبر کنی. صبر کنی. چندساعت تا حسابی ور بیاید. پف کند. گاهی نه، همیشه! باید بگذاری مخلوط مفاهیم توی ذهنت ور بیاید. باید مهلت بدهی. امان بدهی. بد که حسابی ور آمد، آن وقت وارد مرحله بعدی میشوی. مخلوط مفاهیم ورز آمده را میاندازی روی تخته. حسابی مشت و مالشان میدهی. ورز میدهی. ورز میدهی. آنقدر که تن و بدنت به عرق بنشیند. آنقدر که واژهها کم کم فرم بگیرند. باید دانههای عرق از چینهای پیشانیات راه بگیرند و بروند. باید جان بکنی سر واژهها. برای اینکه خمیر قابل باشد برای نان. بعد از آن است که وقت رفتن توی فر است با دمای مناسب. نه زیاد نه کم. واژههایت نباید زغال شوند و نه خام بمانند. باید مغز پخت شوند، حسابی!
نانوایی بلند نباشی نویسنده خوبی نمیشوی. نانوای خوبی باش. نانهایت خمیری نباشند. به قول بیبی پُلُفتَه! بپرسی پُلُفتَه یعنی چه؟ میگوید: یکجور ناجور بچه! یکجوری که هزار بار هم بجوی باز سر معدهات سنگینی میکند. معده مخاطب هر نانی را نمیتواند هضم کند. بفهمد.
هوالحبیب
میگفت از هند آمده بودند اما غیر هندی، فارسی و انگلیسی هم بلد بودند. دهانم باز مانده بود. میخواستم بگویم زبان بسته حسیناقا! حرفم را خوردم. اما جای نگرانی نبود. زبان بچهها از جنس دیگری است. نه فارسی نه انگلیسی نه هندی هیچ کدامشان نیست. اما برای همهشان قابل فهم است. حسین آقا با زبانش فطرتش حرف زده با دستهای کوچک بچهگانهاش که برای بازی دراز کرده بود. با نگاههای شیطنتآمیزش. با های و هوی و خندههای دلبرانهاش. همین برای ارتباط بچهها با هم کافی است مگر نه؟
هوالحق
نرفتم تشییع. نمیدانم چرا. حاج حبیب آدم مردمداری بود. دست به خیر بود. شهره شهر بود به امام حسینی بودن. جلودار هیئتها بود. پس چرا نرفتم باز. نمیدانم شاید از دیدن آدمهای عزادار میترسیدم. شاید میترسیدم با مرگ روبهرو شوم. میترسیدم مرگ زل بزند توی چشمهایم ناغافل. هنوز چهلم همسایه کوچه پشتی نرسیده بنر حاج حبیب نشست سر کوچه خودمان. چند خانه آنطرفتر. چرا؟ به قول حاج علی اگر کسی زنده شد بپرس چرا. داشتم به راضیه میگفتم همه دارند میمیرند، میبینی؟ مرگ دارد نزدیک و نزدیکتر میشود. میبینی؟
من نرفتم تشییع اما صدای شیخ عباس همه محله را گرفته بود. تصورش سخت نبود. حکما ستون آدمها را پس زده بود. عبایش را سپرده بود دست عاقلهمردی. با یک جست پریده بود توی گودال. شانه راست حاج حبیب را از روی کفن گرفته بود و تکان داده بود محکم ها… داشت بلند بلند از روی کتابش میخواند: اسمع افهم یا حبیب الله… نمیدانم حاجحبیب چه حالی داشت؟ نمیدانم شیخ عباس چرا اینقدر بلند میخواند. شاید میخواست به خودش بفهماند. یا به همه بفهماند. شاید مخاطبش حاجحبیب نبود.شاید حاجحبیب بهانه بود. مخاطبش مثلا من بودم. منی که داشتم آسوده گوشه حیاط به انارهای باغ چوب میزدم…
هوالحبیب
مؤذن نمیخواستم. تلوزیون و رادیو و حتی باد صبا که بیموقع اذان بدهد. حاج حبیب با نیسان آبی رنگورفته مدل شصتش کار همه را میکرد. وقتی از پشت پنجره اتاقم رد میشد. وقتی بوی دود اگزوزش توی دماغم میپیچد. شاید توی دلم میگفتم نمیخواهی دستی به رویش بکشی، حداقل اوراقش کن مرد. فکرش را نمیکردم. این روزها را نمیدیدم که نق میزدم حکما. از امشب تا وقتی بمیرم میترسم برای اذانهایی که از دستم برود. برای نمازهایی که قضا شود
هوالحبیب
جنگ اوج گرفته بود. همه داشتند سهم خودشان را میدادند. یکی جانش،یکی مالش، یکی جوانش را آورده بود. هر کسی داشت سهمش را میداد. جنگ برای یک تکه سرزمین نبود. برای یک باریکه با بیشترین تراکم جمعیت. جنگ جنگ حق و باطل بود. باطل با همه توانش به میدان آمده بود. داشت همه زورش را میزد تا حق را از میدان به در کند. پس سهم من چه بود. وقتی وجدان هر انسانی به درد آمده بود. میتوانستم وقتی آدمها داشتند زنده زنده توی آتش میسوختند سکوت کنم؟ وقتی خانهها یکی یکی ویران میشد. وقتی آدمها دربهدر میشدند. وقتی بچهها بیمادر. مادرها بیفرزند و همه چیز ذره ذره ویران میشد سکوت کنم؟ میتوانستم مثل خیلیها سرم را گرم کارهای خودم کنم؟ مثل خیلی از زنهای سرزمینم باشم؟ میتوانستم به این فکر کنم که ناهار فردا چه باشد بهتر است؟ برای فلان مهیمانی کدام لباس را بپوشم بهتر است؟ پولهایم را کجا سرمایهگذاری کنم سود بیشتری دارد؟ میتوانستم بین سکه و دلار، تاس بیاندازم. میتوانستم وقتی هجمه سوالات و شبهات داشت از سر و کول فضای مجازی و ذهن و فکر آدمها بالا میرفت من سرم به زندگی خودم باشد؟ میشد؟ نه نمیشد! باید کاری میکردم. کاری غیر از خواندن انا فتحنا لک فتحا مبینا ساعت نه شب! باید کاری بیشتر از دعای فرج بعد از نماز میکردم. باید بیشتر زار میزدم بیشتر بیشتر و بیشتر. باید شکل زار زدنم را حتی تغییر میدادم. باید کار جدیتری میکردم غیر از چشم پوشیدن از عیدی مقام معظم رهبری! غیر از پیگیری اخبار و چشم دوختن به تیتر خبرهای وحشتناک. من واژهها را داشتم. هر چند کم هرچند نابلد اما داشتم به قدر خودم به سهم خودم. پس فکر کردم باید بنویسم. باید واژههایم را به جای صرف روزمرگیهای بیخود و پوچ غیر از نق زدن به جان استاد و پایاننامه برای جای دیگری چیز دیگری صرف کنم. مهم نبود چقدر مخاطب دارم مهم نبود چه کسی میخواند چه کسی نظر میدهد چه کسی لایک میکند. من وظیفه داشتم و همین کافی بود. پس ترسم را گذاشتم کنار. سعی کردم به خودم اعتماد کنم. کلید زدم اولین طرح داستانی که باید مینوشتم. شروع کردم و همه آنچه توی ذهنم بود را نوشتم و فرستادم برای استادم. استادم اما خانم خوبی بود. صبور. دستم را گرفت. دلگرمی داد. شوق داد. انگیزه داد و مرا برای نوشتن اولین داستانم راه انداخت. حالا من دارم اولین طرح داستانم را مینویسم. دارم شخصیت خلق میکنم. دارم سهم خودم را نه فقط برای فلسطین نه فقط برای لبنان بلکه برای دفاع از حق میدهم. امید که ثابت قدم باشم و باشیم و پیروز…