خانه
هنر ولایت
ارسال شده در 13 مهر 1403 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحبیب
سهم من نگاه است. مثل همیشه. چشم می‌گردانم، از قاب تلوزیون. از صدها کیلومتر آن طرفتر. همه هستند مثل همیشه. زن و مرد. پیر و جوان. آدم‌هایی که ظاهرشان شبیه هم نیست. شغل و تحصیلاتشان هم. یکی دانشجوست. یکی مادرخانه‌دار است. یکی معلم است. یکی مهندس است. یکی پارکبان است. یکی… یکی… باور کن حتی سلایق سیاسی‌شان هم یکی نیست. اما این آدم‌های متفاوت، این گره‌های ریز و درشت، با رنگ‌های مختلف کنار هم نشسته‌اند. این یکی یکی‌ها توی یک صف، کیب در کیب هم هستند. پیوسته و محکم هستند.
توی این کشور فقط یک نفر این هنر را دارد. این قالی پر نقش و نگار را فقط یک نفر می‌تواند ببافد. یک نفر می‌تواند از دل این کثرت‌ها، وحدت بیرون بکشد. فقط یک نفر می‌تواند این آدم‌های متفاوت را شانه‌به شانه هم بنشاند. فقط یکی می‌تواند این یکی یکی‌ها را جمع کند کنار هم. بی‌چون و چرا. می‌تواند سدی بسازد و جلوی همه سیلاب‌ها را بگیرد. کسی که مایه حیات این انقلاب و این کشور است. قلب تپنده‌اش. با خودم تکرار می‌کنم مثل همیشه. ولَم يُنادَ بِشَيءٍ كَما نُودِيَ بِالوِلايَةِ. امام زده است وسط خال مثل همیشه. ولایت بزرگترین نعمتی است که داریم. چیزی که خیلی‌ها حسرتش را دارند. ما با ولایت یک دل هستیم. کنار هم چفت می‌شویم. نخ تسبیح ولایت نباشد همه دور از هم هستیم. تک و تنها. ما این روزها سربلندیم با ولایت… خدا را شکر ولی هست. رهبر هست.

بالولایه ,صف ,متفاوت ,نخ تسبیح ,نماز جمعه ,وحدت ,ولایت ,کثرت ,کما نودی نظر دهید »
چشم سگ!
ارسال شده در 11 مهر 1403 توسط زفاک در یار مهربان

هوالحبیب
چشم سگ را درآوردم! نه، یعنی بهتر است بنویسم تمامش کردم. شاید اولین کتابی بود که با خواندن بیست صفحه نمونه در خریدش شکی نکردم. بگذریم که این فرآیند جزئی خودش چند ماهی زمان برد! اوایل قلم نویسنده، موقعیت‌های داستانی حسابی سحرم کرده بود. به خیالم توی این مدت کتابی با این کیفیت نخواندم! به اواسطش که رسیدم وسوسه شدم تصویری هم از نویسنده داشته باشم. نوشتن عالیه عطایی در گوگل همان و دیدن گیسوان مجعد و پریشانش همان! عطایی هیچ شباهتی به زنان افغانستانی که توی ذهنم ساخته بودم یا لااقل تا آن زمان دیده بودم، نداشت. آن چشم و ابرو و لهجه به هر ملیتی شباهت داشت غیر از افغانستانی‌ها! شاید هم داشتم زیادی بزرگش می‌کردم. نمی‌دانم. اواخر کتاب بین من ِکلامی و منِ نویسنده‌ام دعوا بالا گرفته بود. نمی‌دانستم گوشم به حرف کدامشان باشد. جستجو‌های بیشتر و خواندن نقدها تیر خلاص را زد. تصویر نویسنده محبوبم…. کار به جایی رسیده بود که فکر می‌کردم این داستان‌های بی‌نوا با آن همه ضعف شخصیت‌پردازی و پیرنگ که منتقدان برایش نوشته‌اند چیز مثبتی هم داشت؟! شاید همین‌هاا باعث شد پای من منتقدم هم به قصه باز شود. به خیالش یک چیزی تقریبا توی همه‌ داستان‌ها مشترک بود. طلبکاری نویسنده از ما ایرانی‌ها! رسم میهمان‌نوازی بیش از اینها بود نبود؟! عطایی خیال انتقام‌گیری داشت. آن هم با شخصیت‌های ایرانی که خلق کرده بود. انگار ما مسئول همه ظلم‌هایی بودیم که در حق ملتش به خصوص زن‌ها رفته بود. می‌خواست همه خرده حساب‌هایی که از روس‌ها تا طالبان مانده بود را با ما تسویه کند. با ما ایرانی‌ها! این منصفانه بود؟ نبود؟! قبول که در نگاه بیشتر ما ایرانی‌ها، افغانستانی‌ها آن چیزی که هستند نیستند یا آنچیزی نیستند که هستند اما آش اینقدرها هم شور نبوده و نیست! بالاخره بین میلیون‌ها آدم یک ایرانی خوب هم بوده؟ نبوده!؟ حالا در نه به نجابت نینا خانم!
به نظر منِ منتقدم این طرز نویسندگی نبود؟ بود؟! پس عشق به وطن چه می‌شد؟ سهمش کجا بود توی این کتاب بین این همه داستان‌؟! با چهار تا واژه که نمی‌شد راه به جایی برد. آدم اینقدر از رنج‌ها و مظلومیت‌های ملتش دم بزند اما هیچ آرمانی برای آن نداشته باشد. هیچ تصویر روشنی از آینده نشان ندهد. پس آن مخاطب افغانستانی که زیر ظلم طالب‌ها نفس می‌کشد چه شوری در سر بپروراند؟ آن دختربچه دبستانی که پای درس ما ایرانی‌هاست چه خیالاتی ببافد برای خودش، برای عروسک‌هایش؟ آن کارگر روز مزد به عشق چه زنده باشد؟ چرا نویسنده تلاشی برای عقب زدن این همه عقب افتادگی‌ها نکرد؟ چرا هیچ طرح و ایده‌ای نداد؟ مگر غیر از این است که داستان‌ها هم رسالتی دارند! فقط نشان دادن سیاهی‌ها و نالیدن از بیچارگی‌ها که هنر نیست؟ هست؟! از تبعیض‌ها دم زدن هم همینطور؟ من منتقدم معتقد است کنار همه تلخی‌ها شیرینی‌هایی هم هست. مهم تلاش ماست برای رسیدن به آن. و این برای یک نویسنده مثل نان شب واجب است! به خصوص امثال عطایی‌ها.

افغان ,افغانستان ,داستان ,عالیه عطایی ,معرفی کتاب ,چشم سگ ,کتابخوانی نظر دهید »
فرجام
ارسال شده در 10 مهر 1403 توسط زفاک در روزنوشت, کنایات

هوالحق

سرانجام

موش‌های کور

به زباله‌دان می‌روند…

زباله‌دان ,مرگ بر اسرائیل ,موش کور نظر دهید »
انتقام
ارسال شده در 10 مهر 1403 توسط زفاک در روزنوشت

هوالعالی

الحمدالله…

 

 

انتقام نظر دهید »
تیر خلاص
ارسال شده در 9 مهر 1403 توسط زفاک در اندیشه

هوالحق
می‌بینی؟! گرگ‌ها جری شده‌اند. وحشی شده‌اند بیشتر از همیشه! می‌شنوی؟! صدای زوزه‌های شومشان را. از حدشان در رفته‌اند. حصارها را شکسته‌اند. خطوط قرمز را پشت سر گذاشته‌اند. نزدیک شده‌اند. نزدیک و نزدیکتر. حالا تیزی دندان‌‌هایشان را نشان می‌دهند. چنگال‌های آلوده به خون پاکان را. حالا خط و نشان می‌کشند. برای ما؟! با تو هستم! با خودِ تو! می‌خواهی چه کنی؟ صبر؟! می‌خواهی چه کنی؟ مذاکره؟! می‌خواهی چه کنی؟ پیام پشت پیام؟! می‌خواهی چه کنی؟ التماس پشت التماس؟! می‌خواهی بنشینی و منتظر بمانی. به امید واهی. به سرابی که آب جلوه می‌دهند. به خیالت گرگ‌ها زبان انسان‌ها را می‌فهمند؟ یا به قوانینشان پایبند؟
می‌دانی؟! گرگ‌ها رحم ندارند. بوی خون مستشان کرده. گرگ‌ها وحشی‌ شده‌اند. بیشتر از همیشه. وقتش شده. نوبت توست. باید اسلحه‌ات را نشانه بگیری. درست روی سینه‌شان. جایی که قلب کثیفشان می‌تپد. بدون ترس. بدون شک. ماشه را بچکانی. باید تیر خلاص را بزنی. شاید خیلی زود دیر شود. خیلی دیر. آن وقت پشیمانی سودی ندارد!

اسلحه ,انتقام ,بوی خون ,تیر خلاص ,زوزه کشیدن ,شلیک ,گرگ نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 26
  • 27
  • 28
  • ...
  • 29
  • ...
  • 30
  • 31
  • 32
  • ...
  • 33
  • ...
  • 34
  • 35
  • 36
  • ...
  • 102
 
غَیث
مطالب این وبلاگ کاملا تولیدی است. استفاده بدون ذکر منبع ممنوع!
موضوعات
همه
الی الحبیب
اندیشه
اهل البیت(علیهم السلام)
حضرت صاحب (عج)
حضرت عشق(ع)
تمرین نویسندگی
حرکت جوال ذهن
خاطرات
دلنوشته
روزنوشت
شطحیات
شهدا
لژنشین‌ها
مخاطب خاص
هایکو
پوستر و عکس نوشت
کنایات
یار مهربان
یک بیت
یک خط روضه
پیوند ها
  • نور عیننا
  • حب فؤادی
  • بخوان با ما
  • میم. الف.
  • سه نقطه
  • آمار
  • امروز: 2744
  • دیروز: 2838
  • 7 روز قبل: 5674
  • 1 ماه قبل: 7483
  • کل بازدیدها: 214110
  • موزیک آنلاین
    MeLoDiC

    کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان