باید طرح درسها را تکمیل کنم. باید بنشینم و همه فایلهای ارسالی استاد را بخوانم. باید تا آخر هفته پاور تدریس را آماده کنم. خیلی مسخره است اما باید بنیشینم و برای طلبههایی که نیستند تدریس کنم با این صدای گرفته. خیالپردازی کنم. مثل جناب علیمرادی در داستان سرزمین مادریاش. باید بنشینم شق و رق مثل همه استادها سینهام را صاف کنم. همه فنون کلاسداری را در ده دقیقه اجرا کنم. بازی صوت راه بیاندازم و بگویم دیدید من تواناییاش را دارم. باید همه فایلهای ارسالی را مرور کنم و شاید صوتهای که کامل نشنیدم را دوباره بشنوم. چرا؟ چون شاید روزی روزگاری دری به تخته خورد و مثلا استاد شدم! اما مسئله این است که این روزها من استادیارم نق نمیزند. حتی یک کلمه هم نمیگوید. انگار نفس نمیکشد انگار مرده. خوب است نه دیگر از من سهمی طلب ندارد. نمیدانم شاید همه انگیزههایش از بین رفته. شاید به خاطر سین شاید هم به خاطر حس مفرط ناامیدی که چنبره زده روی دلش. دیگر حتی نمیگوید به خانم ع زنگ بزن. به خانم د پیام بده. و بپرس خب چه شد؟ آخرش چه شد؟ شاید هم چون پای منهای دیکر آمده وسط. نمیدانم. من مهندسم میگوید بنشین و برای پروژههای واهی ارزیابی کن. بنشین و پیش از اینکه دوباره ف پیام بدهد و بپرسد حالت بهتر است همه روشها را برایش بفرست. چه فرقی میکند کسی به شما اعتماد کند یا نه. خریداری باشد یا نه. تو به وظیفهات عمل کن. من اما میدانم رئیس ماندنی نیست. میدانم همین روزهاست که اسکایپ را باز کنم و خبرش را با چشمهای خودم ببینم. من متکلمم میگوید بیا و دوباره بدایه را شروع کن. از اول بیخیال ۱۷ صوت قبلی. بیا گروه مباحثه جدید را محک بزن. من به تو امید دارم. به تولید نظریههای جدید فلسفی دل بستم. به کشف دنیاهای جدید. من نویسندهام میگوید: بیخیال همهشان بیان بین الطلوعینها کورسرخی بخوانیم. مگر یادت نیست استاد چه میگفت. بنشین و برای زنان مقاوم فلسطینی نه لبنانی طرحی بده. آخرش چه؟ باید از یکجایی شروع کنی. باید پرواز را یاد بگیری. اصلا الان بهترین زمان است. من اما نمیدانم گوشم به کدامشان باشد. من بین این همه من دارم دیوانه میشوم. بین این همه سردرگمی. دلم می خواهد یکی بیاید و تکلیفم را روشن کند…
سهمخواهی