هوالحق
استاد هر روز از تجربههایش میگوید. و من هر روز تصویر یک بند باز توی ذهنم پررنگتر میشود. یک بندباز ماهر که با چشمهای بسته هم مسیرش را میرود. آرام و مسلط. بدون مکث. فارغ از هیاهوی بیرون. من هر روز با هر خاطره استاد با خودم حساب و کتاب میکنم. از خودم میپرسم یعنی باید چقدر از آن ارتفاع سقوط کرده باشی. باید چقدر قبل از سقوط پاهایت لرزیده باشد. باید چقدر قبلش دلت مثل یک گنجشک کوچک به استخوانهای جناغ سینهات کوبیده باشد. چقدر باید قبلش زیر سنگینی نگاه تماشاچیها له شده باشی؟ هان چقدر؟! حکما خیلی. به اندازه موهای سرت
بندباز