خانه
حیرانی
ارسال شده در 8 مهر 1403 توسط زفاک در روزنوشت

هوالشهید
خبر را رد می‌کنم
با انگشت‌ اما صلوات‌هایم را می‌فرستم
و توی دلم می‌خندم
مگر می‌شود
اصلا مگر ممکن است
نه…
جراتش را ندارند
همه‌اش بازی رسانه‌هاست
همه‌اش کار این پلیدهاست
می‌خواهند روحیه‌مان را تضعیف کنند
می‌خواهند انسجاممان را بگیرند.
این سگ‌های هار لعنتی!
اما ساعت از سه عصر می‌گذرد
خبر به دستم می‌رسد
این بار موثق و معتبر!
آنقدر که نتوانم زیرابش را بزنم
سخت و سنگین
خبر مثل پتک توی سرم می‌خورد
گیجم گیج گیج
حس می‌کنم
زمان افتاده است روی دور تند
آنقدر تند که نمی‌فهمم
که روز به روز گیج‌ترم می‌کند
آنقدر که از درک و فهم افتاده‌ام
می‌خواهم افسارش را بگیرم
افسار زمان را
می‌خواهم توی یک لحظه متوقف شود
می‌خواهم یکبار دیگر حادثه‌ای که رخ داده
را کلمه به کلمه ادا کند.
می‌خواهم زل بزنم توی چشم‌های زمان
و بگویم چه گفتی؟
هان؟!
یکبار دیگر تکرار کن
انگار گوش‌هایم سنگین شده باشد
انگار چشم‌هایم کور شده باشد
مثل آدمی که نه می‌شنود
و نه می‌بیند
من ناتوانم
از فهم این همه واقعه تلخ
از این همه حادثه پشت هم
من جا مانده‌ام
از زمان.

اسرائیل ,جبهه مقاومت لبنان ,سگ هار ,سیدحسن نصرالله ,فلسطین نظر دهید »
کابوس
ارسال شده در 7 مهر 1403 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحبیب
به خیالم خوابم
یک خواب ترسناک
نه یک کابوس وحشتناک
آنقدر که مثلش را ندیدم
از همان‌هایی که
آرزو می‌کنم
زودتر
چشم‌هایم را باز کنم
که تقلا می‌کنم
دست و پا می‌زنم
که بیدار شوم
که ببینم
همه چیز مثل سابق است
که همه صحیح و سالم
کنار هم
توی یک قاب عکس
زل زدید به لنز دوربین
و لبخند‌هایتان داد می‌زند
همه چیز سر جای خودش هست
همه در امنیت کاملند….

جبهه مقاومت لبنان ,حزب‌الله ,داغ پشت داغ ,سیدحسن نصرالله ,شهادت نظر دهید »
سوءتفاهم...
ارسال شده در 6 مهر 1403 توسط زفاک در حرکت جوال ذهن

هوالحبیب
نمی‌دانم حالا فخری کجاست و چه فکری می‌کند؟ فکرش مهم است؟ اصلا اینکه آدمها در موردت چه فکر می کنند مهم است. نمی‌دانم. شاید دارم به جایی می‌رسم که از این مرحله عبور کنم. فخری حکما ناراحت است. از پیامش مشخص بود. اصلا همش تقصیر متن است. تقصیر واژه‌هاست. باید امروز زنگ می‌زدم و از دلش درمی‌آوردم. به جای سوسه آمدن برای کتابدار به جای ور رفتن با جناب گوگل. زنگ می‌زدم و حالش را می‌پرسیدم. کسی چه می‌داند. شاید هنوز هم تنهاست مثل همان موقع‌ها. چه روزهای بدی بود آن روزها. اینکه قرار است خودم هم تجربه‌اش کنم حالم را بد می‌کند.. اما من حوصله خودم هم ندارم. چه رسد به فخری. حوصله حرف زدن با هیچ کس…. حکما فخری می‌خواست دور هم جمع شویم و یاد گذشته‌ها کنیم. گذشته‌ها خوب بود؟ نمی‌دانم حکما خوب بود. سرخوش بودیم. دنیا خوب بود. آدم‌ها خوب بودند. شاید ما هم بهتر بودیم. آن هم شیطنت توی دبیرستان. بی‌چاره معلم‌ها. بیچاره دبیر عربی! با آن قناری خوشکلش که گوشه حیاط پارک می‌کرد. با وزیر جنگش. با آن خط خرچنگ قورباغه‌ای‌اش. خوب بود که روش‌های نوین آموزشی نبود نه؟ خوب بود که معلم‌ها با هر سبک و سیاقی می‌آمدند درس‌شان را می‌دادند. خوب بود که ما را تحمل می‌کردند. ما گروه اف فور. این اسم را بعدا روی خودمان گذاشتم. وقتی دبیرستان تمام شد. وقتی هر کدام توی شهری و دانشگاهی پخش شدیم. خوش به حال کتابخانه. دیگر به آن دبیرستان نرفتم. نمی‌دانم نمی‌خواهم بروم. نمی‌خواهم بنشینم کنار فخری و فخری به روی من بیاورد. آن شیطنت‌ها را. بیچاره دبیر ادبیات چه گوش تیزی هم داشت. ما گروه اف فور چقدر خوش بودیم. کسی نمی‌دانست در آینده چه چیزی منتظرش هست. آینده یعنی همین الان. یعنی هر کداممان که جایی گرفتار است. خوشحال باشم یا ناراحت چه فرقی می‌کند. به قول گندم شاید تقدیر همین است. حتی اگر تغییرش بدهیم باز همین است. منِ کلامی‌ام می‌گوید این هم جبر است حوصله‌اش را ندارم. این روزها محلش نمی‌دهم. اما هی خودش را پرت می‌کند وسط افکارم کلا عادتش این است. همیشه نخود هر آشی است. همیشه باید توی هر کاری نظر بدهد. سبک سنگین کند. عقلانیتش را به رخم بکشد. اصلا نمی‌خواهمش گاهی اوقات. اصلا دلم می‌خواهد من هم دیوانه‌ باشم. مثل خیلی‌های دیگر. مگر اشکالش چیست؟ مگر مشکلی دارد. بیچاره فخری یعنی من یکی دو ساعتم را نمی‌خواهم خرجش کنم. حق دارد. حق دارد گله کند. تیکه بیاندازد. من منصفم. زیادی هم منصفم. توی همه دعوا حق را به طرف مقابل می‌دهم. حتی اگر بی‌تقصیر باشم. یک استکان چای که این همه استدلال نمی‌خواست. می‌خواست. نمی‌دانم. من اما حوصله‌اش را ندارم. حوصله خودم را حتی. حوصله چای خوردن توی یک عصر پاییزی. توی یک آپارتمان صدمتری. ترجیح می‌دهم روی پایان‌نامه‌ام فکر کنم. ترجیح می‌دهم ناشتا ابله بخوانم. اما به گذشته‌ها برنگردم. حوصله حرف زدن از گذشته‌ها را ندارم. می‌خواهم فکر کنم گذشته‌ای نبوده. منی در گذشته نبوده. می‌شود؟ اینها هم به خاطر چرت و پرتهایی است که خوانده‌ام. واقعیت هست هر چه در توهمات فرو بروی هر چه داستان پردازی کنی و رویا بسازی. با توهمات و رویاهایت خوش باشی باز هم واقعیت هست. نه حذف می‌شود نه از تو جدا می‌شود. حتی اگر فکرش هم نکنی. خیلی بد است نه؟ خیلی … می‌خواهم بی‌رودربایستی به فخری بگویم بی‌خیال پاییز. بی‌خیال اینکه من و تو توی یک فصل به دنیا آمده‌ایم. بی‌خیال اینکه گذشته‌ای داشته‌ای، مشترک. بیخیال اینکه فقط دو روز از من بزرگتری. می‌خواهم به فخری بگویم. تو هم تغییر کرده‌ای. دلم گرفته که تغییر کرده‌ای. دلم گرفته که چادری نیستی. که عکس پروفایلت آنطوری است. که …. اصلا به من چه. زمان همه را تغییر می‌دهد. من هم تغییر کرده‌ام. من هم آن دختربچه پرنشاط گذشته نیستم. من هم …. فکر می‌کنم فخری چه خوش خیال است که می‌خواهد توی ماه مهر بنشیند و خاطرات گذشته را مرور کند. حکما چقدر بی‌دغدغه است. حکما چقدر خوش است. چقدر بی‌درد است. نمی‌دانم شاید هم از سر درد است که میخواهد دور هم جمع شویم. شاید اینقدر دلش از حالا گرفته که گذشته را بهتر می‌بیند. نمی‌دانم. دارم قضاوتش می‌کنم. شاید….
#جوال_ذهن
#به_قلم_خودم

حرکت جوال ذهن ,دبیرستان ,شیطنت نظر دهید »
گوهر شب چراغ
ارسال شده در 3 مهر 1403 توسط زفاک در یار مهربان

هوالحبیب

عادت بدی است. اما انگار زنده به همین عات‌هایم. نمی‌توانم ترکشان کنم. یا نمی‌خواهم. انگار به وجودم سنجاق شده. از وقتی یادم می‌آید کتاب‌های درسی را اینطور می‌خواندم. ترکیبی از فهمیدنی و حفظی. حالا که دارم از تحصیل فارغ می‌شوم نوبت غیردرسی‌ها شده. عادت بدم به بقیه کتاب‌ها سرایت کرده. این روزها سرم به چند کتاب گرم است. کتاب‌هایی با موضوعات متفاوت از نویسنده‌هایی متفاوت! انگار هر کدام داروی درد خاصی باشند.
طاقچه را باز می‌کنم. مرددم بین کتاب‌ها. شعر، داستان کوتاه، رمان و سفرنامه! سفره‌ام پروپیمان هست. باید ببینم میلم به کدام بیشتر است. «گوهر شب چراغ» بدجوری با دلم بازی کرده این روزها. بعد از دو هفته هنوز ده درصدش مانده! اما دلم نمی‌آید دوباره بازش کنم. حکایت‌های حاج شیخ حکم شیشه عطر خوش‌بو است. دلم نمی‌آید تمامش کنم. می‌خواهم هر روز به یمن تبرک دستی بکشم به عبای ساده‌ی حاج شیخ. شاید عقل و دلم با هم شفا بگیرد. می‌خواهم با او همراه شوم. به کوچه پس‌کوچه‌های شهرم سفر کنم. پای ثابت نماز‌های «مسجد برخوردار» شوم. می‌خواهم سهمی از اخلاص روضه‌های سید یحیی‌ها داشته باشم. سادگی و صمیمت آدم‌های شهرم مرا سرمست می‌کند. کیفور شوم با این واژه‌ها.
انگار حاج شیخ آمده در این روزها منِ طلبه‌ام را زنده کند دوباره. بله «حاج شیخ غلامرضا» روحانی باسوادی که خودش را خادم دین می‌داند. یک مبلغ ساده نه بیشتر! می‌تواند مجاور ضامن آهو شود. نماز و منبرش را برود، بی‌زحمت. یا لااقل در شهر و دیار پدری‌اش با شهرتی که دارد دوروبرش را شلوغ کند! اما او از این جنس‌ها نیست. تمرین راه رفتن روی پل صراطش را از بچگی شروع کرده با راه رفتن روی چینه‌های دیوار. با این چیزها سرگرم نمی‌شود! اسم‌‌ورسم‌دار که شده خانه‌اش را خرج مایحتاج یهودی‌های قحطی‌زده کرده. پس دلش با کرور کرور خمس و زکات نمی‌لرزد. به قرص نان ساده بسنده می‌کند. گلیم ساده زیر پایش را می‌فروشد حتی. چیزی هم که در بساطش نباشد کتاب‌هایش را گرو می‌گذارد. اما اجازه نمی‌دهد به ناموس مردم نگاه چپ بیافتد.
حاج شیخ غلامرضا آدم یک جاماندن نیست. نمی‌تواند بنشیند تا آدم‌ها بیایند به دست‌بوسی‌اش. باید باروبندیلش را بردارد. با مرکب ساده‌ حتی. شده با پای پیاده؛ اما باید راهی ‌شود. برود حتی تک و تنها. با تن بیمار. روستا به روستا. به ده‌کوره‌ها. جاهایی که اهالی‌اش از دین اسمش را شنیده‌اند فقط. آبادی‌هایی که حتی طلبه‌ سال دوم و سومی هم به خود ندیده چه رسد عالم اهل دلی مثل او. حاج شیخ پیش‌نمازی یک مسجد‌ سوت و کور و کم جمعیت را می‌پسندد. شب را در کاهدان خانه‌ای محقر سر می‌کند. حتی توقع حق تبلیغ هم ندارد از اهالی. چیزی دستش بدهند نگرفته بخشیده.
حکایت‌های حاج شیخ را باید چندین و چندبار بخوانم. نباید به یکبار اکتفا کنم. باید انقدر بخوانم که از بر شوم. باید سبک زندگی‌ام شود. گوهر شب‌چراغم شود. طلبه‌هایی مثل من نباید یادشان برود میراثدار چه عالمانی هستند…

حوزه علمیه ,شیخ غلامرضا فقیه خراسانی ,مسجد برخوردار ,مشهد الرضا ,مظفر سالاری ,گوهر شب چراغ ,یزد نظر دهید »
آشفتگی
ارسال شده در 29 شهریور 1403 توسط زفاک در شطحیات

هوالحبیب
می‌توانی بعضی از آدم‌ها را کنار بگذاری. می‌توانی رابطه‌ات را با آنها قطع کنی. حتی اگر خیلی دوستشان داشته باشی. حتی اگر خاطره‌های خیلی خوبی با هم داشته باشید. می‌توانی به تماس‌ها و پیام‌هایشان محل ندهی. می‌توانی بلاکشان کنی. از جمعشان بروی. برای همیشه از زندگی‌ات حذفشان کنی. اما وقتی با خودت مشکل پیدا می‌کنی چطور؟ وقتی با خودت به توافق نمی‌رسی باید چه کنی؟ وقتی تمام طول مسیر را با خودت حرف می‌زنی آن هم منطقی و مستدل اما نمی‌فهمد چطور؟ وقتی با خودت مشکل داری باید چه کنی؟ می‌توانی با خودت هم قطع رابطه کنی؟ می‌توانی از خودت هم جدا شوی؟ می‌توانی خودت را رها کنی؟ می‌توانی خودت را بگذاری و بروی؟ نه مشکل این است که خودت با تو عجین شده. تو جزئی از او شدی او جزئی از تو شده. سخت است خیلی سخت است. وقتی با خودت به توافق نمی‌رسی وقتی از پس خودت برنمی‌آیی وقتی خودت زبان نفهم می‌شود. اوضاع خوبی نیست. باید بنویسم همه چیز خوب است نه؟ باید بنویسم امید هست. انگیزه هست. هدف‌های بزرگ و عالی هست. همت است. باید بنویسم آینده روشن و واضح است. باید بنویسم همه چیز روبه‌راه هست. اما نیست. این روزها خودم نمی‌گذارد همه چیز خوب باشد. خودم، مشکل خودم هست که راه نمی‌آید با من. همراه نمی‌شود. من از دست خودم خسته شدم. کلافه‌ام. سردرگمم. آشفته‌ام. شده‌ام جمع همه حس‌های بدی که نباید باشد و هست. چقدر می‌خواهم این روزها از خودم فرار کنم به کجا نمی‌دانم. شاید به قول سین به سمت مقصدی نامعلوم. می‌خواهم از دست خودم رها شوم اما نمی‌شود…

ارتباط ,خود ,سردرگمی نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 22
  • 23
  • 24
  • ...
  • 25
  • ...
  • 26
  • 27
  • 28
  • ...
  • 29
  • ...
  • 30
  • 31
  • 32
  • ...
  • 97
 
غَیث
مطالب این وبلاگ کاملا تولیدی است. استفاده بدون ذکر منبع ممنوع!
موضوعات
همه
الی الحبیب
اندیشه
اهل البیت(علیهم السلام)
حضرت صاحب (عج)
حضرت عشق(ع)
تمرین نویسندگی
حرکت جوال ذهن
خاطرات
دلنوشته
روزنوشت
شطحیات
شهدا
لژنشین‌ها
مخاطب خاص
هایکو
پوستر و عکس نوشت
کنایات
یار مهربان
یک بیت
یک خط روضه
پیوند ها
  • نور عیننا
  • حب فؤادی
  • بخوان با ما
  • میم. الف.
  • سه نقطه
  • آمار
  • امروز: 8
  • دیروز: 90
  • 7 روز قبل: 446
  • 1 ماه قبل: 3598
  • کل بازدیدها: 191335
  • موزیک آنلاین
    MeLoDiC

    کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان