هوالحبیب
دانه بودیم، زیر خروارها خاک. میترسیدیم. از تاریکی که دورتادورمان را گرفته بود وحشت داشتیم. از بوی خاک بدمان میآمد؛ اما جراتش را نداشتیم. ما پر از انرژی پر از توان بودیم؛ اما ترس وجودمان را گرفته بود. دلش را نداشتیم. جرات بیرون آمدن. جرات کنار زدن خاک و تاریکی. اما یکی آمد. یکی که خوب میشناختمان. یکی که بهتر از هر کسی میدانست چقدر عاشق نوریم. چقدر نور عاشق ماست. توی گوشهایمان زمزمه کرد. خواند وخواند. آنقدر که باورمان شد. آنقدر که فهمیدیم ما هم میتوانیم. او به ما جرات داد. ما دانههای زیر خاک یکی شدیم. تاریکی را کنار زدیم. ما ریشه زدیم. ما جوانه زدیم. از دل تاریکی از زیر خروارها خاک بیرون آمدیم. قد کشیدیم. ما تکثیر شدیم. حالا به ثمر نشستیم. ما به اینجا رسیدیم. به این همه زیبایی خیرهکننده.
ما میتوانیم