خانه
مهربانی
ارسال شده در 8 آذر 1403 توسط زفاک در روزنوشت

هو الحبیب

بعید نیست از خدا

زیارت‌های در خواب و خیال هم

بپذیرد!

زیارت نظر دهید »
سهم من
ارسال شده در 7 آذر 1403 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحبیب

و سهم من

بعد از آن همه تاب و تب

بعد از آن همه بیم و امید

 شد حسرت

 

 

حسرت ,سهم نظر دهید »
پرسش
ارسال شده در 29 آبان 1403 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحق

‌می‌پرسد:

چرا طوفان الاقصی؟

 می‌پرسم:

“زخم داوود” را خوانده‌ای؟

 

 

الاقصی ,زخم داوود ,طوفان ,طوفان الاقصی نظر دهید »
حرف‌های ناگفته
ارسال شده در 27 آبان 1403 توسط زفاک در پوستر و عکس نوشت, تمرین نویسندگی

هوالحبیب
خسته‌ام، خیلی. پلک‌هایم سنگین شده. نه… نه… من نباشم کار و بار حاج‌شیخ می‌لنگد. من نباشم حساب و کتاب زمان از دستش می‌رود. منم که با چرخش عقربه‌هایم به زندگی‌اش نظم و نسق می‌دهم. اما انگار نه نمی‌شود. پلک‌هایم… . کاش پلک‌هایم دوباره در همین اتاق باز شود. همین چهارگوش کاهگلی، با سقف ضربی. من عاشق بوی کاهگلم. حس زندگی دارد.
من نشستم توی رف. هم‌ردیف کدو‌های خشک‌شده‌، عمامه‌ای و مروارید. بوی نا گرفته‌اند اما کسی دلش نمی‌آید بهشان دست بزند. حتی زن‌حاجی موقع رفت‌وروب اتاق. انگار میراثی ماندگارند. انگار قرار است سینه به سینه به ارث برسند مثل این اتاق مثل این خانه. پشت در پشت‌شان اینجا نفس کشیده‌اند حاجی، پدرش، پدر پدرش…
ورودی‌ اتاق در چوبی یک لنگه است. بغل دستش چوب لباسی است با لوزی‌های کنگره‌دار. قلاب‌هایش جای همیشگی عبا و قبای حاجی است. درست مقابل ورودی اتاق، پستو هست. زن‌حاجی تازگی‌ها برایش یک چادرشب با مربع‌های سرخ و سبز و آبی و صورتی اندازه کرد. به خیالم با همان چرخ خیاطی جهازش هم دور دوزی کرد. موقع نصبش توی دلش داشت کرور کرور قند آب‌ می‌شد. دو طرف پستو و ورودی، طاقچه است. مربع‌هایی که ضلع آخرش را گرد کرده‌اند. نمی‌دانم چرا. حاجی توی طاقچه‌ها تا خرخره کتاب چیده. وقتی برگشت با خودش خروار خروار کتاب آورد. واجب‌تر‌ها را چید توی طاقچه‌ها. مابقی هم توی پستو جا داد.
روبه‌وری دیوار رف، در‌های چوبی دولنگه است. بغل دستشان میز چوبی رنگ‌‌ورفته حاج‌شیخ است. زن حاجی برایش یک رومیزی ترمه فیروزه‌ای دوخته، آبروداری کند پیش میهمان‌های حاجی. توی دلش می‌گوید: درِ خانه روحانی جماعت را که نمی‌شود بست، آن هم توی این وضع و اوضاع. اسباب و اساس خط حاجی همانجاست. با چند جلد کتابی که پیش از کلاس و منبر ورق می‌زند. سحرها صدای کشیده شدن نی روی کاغذ مرا سرپا نگه می‌دارد.
کاش پلک‌هایم دوباره توی همین اتاق باز شود. اتاقی که بوی زندگی دارد. بوی ریحان‌های باغچه زن‌حاجی. بوی عطر طاووسی‌ها و پیچ‌های امین‌الدوله‌اش. من عاشق نورم. وقتی صبح به صبح از دل شیشه‌های مشبک زرد و سرخ و سبز رد می‌شود. وقتی روی قالی دست باف زن‌حاجی رنگین‌کمان به پا می‌شود.
من از بالای رف، آمد‌ و شدها را می‌پایم. آدم‌ها و ریز و درشت حرف‌هایشان، بار سنگین غصه‌ها و رنج‌هایشان وقتی اینجا زمین می‌گذارند. من کلی حرف دارم برای گفتن؛ اما حالا پلک‌هایم… خسته‌ام. خیلی…

اتاق ,باغچه ,ترمه ,رف ,روحانی ,زن‌حاجی ,شیخ ,طاقچه ,عبا ,میز ,پستو ,چهارگوش ,چوب ,کاهگلی ,کتاب ,کدو عمامه نظر دهید »
بی‌مادر
ارسال شده در 25 آبان 1403 توسط زفاک در خاطرات

هوالحی
همه دور تخت را گرفته‌اند. باجی، مامان، زندایی. حتی دایی. نگاهم بین‌شان دور می‌زند. دایی زیر لب حمد می‌خواند. برای شفا شاید. جای بابا خالی است. باجی هق‌هق می‌کند. مامان هم شانه‌هایش را گرفته و دلداری‌اش می‌دهد. توی دلش خدا می‌داند چه خبر هست. زندایی گوشه چادرش را بین دندان‌هایش فشار می‌دهد. با نگاهش بهم می‌گوید: «پر روی بی‌خاصیت! یه تکه پا بیا جلوتر چشم پیرزن روشن بشه!» مثل الدنگ‌ها عقب‌تر ایستاده‌ام. پای جلو رفتن ندارم. انگار میخ شده‌ام به زمین. دلم می‌خواهد فرار کنم از این چهاردیواری. از این آدم‌ها. از تختی که گوشه اتاق هست. از آدمی که مثل چوب خشک افتاده رویش. نمی‌دانم چرا؟ یعنی این همان عمه هست.

خوش و بش‌ و اشک‌ها که تمام می‌شود همه می‌نشینند. از خدا خواسته من هم می‌نشینم. دخترعمه‌ها پذیرایی می‌کنند. همه مشغول خوردن چای و شیرینی و آجیل و میوه می‌شوند! انگار نه انگار گوشه اتاق تختی است و روی تخت آدمی است که سه سال است حتی اختیار خودش را هم ندارد چه رسد به زبانش. حاج احمد نمی‌دانم چرا این وسط یاد ماجرای مرگ مادربزرگ افتاده. شاید می‌خواهد مقدمه‌چینی کند. شاید هر شب با خودش ماجرای مرگ یکی از آشناها را مرور می‌کند. چه می‌دانم شاید دارد کم کم خودش را آماده می‌کند برای آینده. برای روزهایی که دیر یا زود می‌آ‌ید. دائی علی هم همراهی‌اش می‌کند. انگار جز به جز ماجرا یادش هست.


دایی علی می‌گوید: یکی از روزهای آذر که سردترین روز سال بود. با خودم می‌گویم: سردترین پاییز عمرت نه؟ او هنوز به اصل ماجرا نرسیده که بغضش خودی نشان می‌دهد. کلاس چهارم بودم. تازه از مدرسه برگشته بودم. دیدم جنازه مادرم را روی تابوت گذاشته‌اند و دارند از خانه بیرون می‌برند. بهتم زده بود. مانده بود به سرکوچه برسند که حاجی با بسته‌های داروها پیدایش شد. تابوت را که دید بسته داروها را پرت کرد سینه دیوار. رو به آسمان داد زد: امیدم ناامید شد. بلند طوری که همه آبادی فهمیدند. بغض دایی علی دارد کار دستش می‌دهد. چشم‌هایش از اشک لمپر می‌زند. به خودم می‌گویم: اما نه مثل وقت‌‌هایی که عمه گریه‌اش می‌گیرد نه؟

دلم می‌سوزد برای پدربزرگ، عاقله‌مرد چهل‌ساله با سه تا بچه قد و نیم قد بی‌مادر. برای پسربچه یازده ساله دهاتی با لباس‌های ژنده و موهای ژولیده. برای پسر بچه‌ای که تلخ‌ترین و دردناک‌ترین پاییز عمرش را تجربه کرد. دلم تنگ می‌شود برای مادربزرگی که ندیدم. مادربزرگی که بغلش نکردم. برایش نق نزدم. مادربزرگی که قربان‌صدقه‌ام نرفته. به مامان نگاه می‌کنم. گوشه چادرش را می‌کشد روی گونه‌های تو رفته‌اش. نمی‌دانم برای خودش گریه می‌کند یا برای عمه. یا برای بچگی‌هایش.

حاج احمد رو به دایی‌ علی پی حرفش را می‌گیرد. روز تشییع تو را گذاشته بودند روی شانه‌های حاجی و پشتت هم پتو انداخته بودند. هوا سوز داشت خیلی. بچه ضعیفی بودی. دایی علی چایی‌اش را هورت می‌کشد. به سرش تکانی می‌دهد؛ یعنی آره. برای اینکه تلخی چایی‌اش کمتر شود می‌گوید: حالا ننه بزرگ تو هیر و بیر تشییع جنازه فکر لنگ کفشی بود که گم شده بود! بعد پقی می‌زند زیر خنده. حاج احمد هم همراهی‌اش می‌کند. انگار نه خانی آمده نه خانی رفته. نگاهم به تخت گوشه اتاق هست. ته استکانم را سر می‌کشم. دهانم تلخ می‌شود تلخ تلخ.

آذر ,آغوش ,اتاق ,اشک ,بچه ,بی‌مادر ,تابوت ,تخت ,تشییع ,تلخ ,جنازه ,شانه ,عمه ,قدونیم‌قد ,قربان صدقه ,مادر ,مامان ,پاییز ,چایی ,گریه نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 17
  • 18
  • 19
  • ...
  • 20
  • ...
  • 21
  • 22
  • 23
  • ...
  • 24
  • ...
  • 25
  • 26
  • 27
  • ...
  • 101
 
غَیث
مطالب این وبلاگ کاملا تولیدی است. استفاده بدون ذکر منبع ممنوع!
موضوعات
همه
الی الحبیب
اندیشه
اهل البیت(علیهم السلام)
حضرت صاحب (عج)
حضرت عشق(ع)
تمرین نویسندگی
حرکت جوال ذهن
خاطرات
دلنوشته
روزنوشت
شطحیات
شهدا
لژنشین‌ها
مخاطب خاص
هایکو
پوستر و عکس نوشت
کنایات
یار مهربان
یک بیت
یک خط روضه
پیوند ها
  • نور عیننا
  • حب فؤادی
  • بخوان با ما
  • میم. الف.
  • سه نقطه
  • آمار
  • امروز: 95
  • دیروز: 49
  • 7 روز قبل: 1507
  • 1 ماه قبل: 3932
  • کل بازدیدها: 202978
  • موزیک آنلاین
    MeLoDiC

    کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان