بهای جان
خبر گشته بود و حالا داشت از دبهای جان
خبر گشته بود و حالا داشت از دهان زن همسایه بیرون میریخت:
- قدحی شیر شاید جانش را بخرد.
حلیمه بازیاش را نیمه رها کرد و وارد خانه شد. مادرش در گوشهای از حیاط سرگرم ریسیدن پشمها بود. آفتاب روی صورتش تند میتابید. روز قبل مرد یهودی آمده بود و چیزی گفته بود. مادر از سر غیظ پشته پشمها را پرت کرده بود گوشه حیاط و در را به رویش بسته بود محکم، طوری که دلش لرزیده بود. از همان لحظه چسبیده بود به چرخ مگر اندازه چند رکعت نماز. به دستهایش نگاه کرد. زبر و سخت به نظر میرسید مثل دست مردها. پول پشمها به زور خرج افطار و سحر را میرساند. باید چه میکرد؟ در خانه چیزی نبود تا بهای یک قدح شیر شود. در کنج اتاق زانو به بغل بغ کرد. چشم چرخاند توی طاقچهها و رفهای تهی. کسی انگار توی گوشش خواند:
-خلخال.
- آن که یادگار پدر…
پی حرفش را نگرفت. حالا پدر دیگری غیر از اباالحسن نداشت. از پس پستویی، پیچیده در بقچهای، بیرونش کشید. نزدیک گوشها برد و تکان داد. صدای به هم خوردن دانهها پیچید توی اتاق. بعد بو کشید. بوی دستهای پدر را داشت. اما وقت تنگ بود. قدحی سفالی از گوشه اتاق برداشت و بیرون زد. صدای مادر به دنبالش تا دم در طلبکارانه کش آمد:
- کجا دوباره؟
میدانست چند کوچه آنطرفتر مردی گلهای شتر دارد و شیر فراوان. کوبه را کوبید. هیکلی تنومند در چارچوب پیدا شد. عضلاتش از زیر جامه داد میزد چه میخواهی؟ از زمختی چهرهاش خوف کرد. اما پا پیش گذاشت. نفسنفس میزد هنوز.
- قدحی شیر برای…
مرد اخمآلود و خسته پرسید:
- بهایش را آوردهای؟
دستی که خلخال را بغل زده بود دراز کرد. از نگاه مرد تعجب میریخت. حلیمه جلوتر رفت.
- یعنی بس نیست؟
مرد زانو زد. پنجه بازش را دوباره بست و گفت:
- اگر برای اباالحسن میبری شتاب کن.
باید از راه نخلستان میرفت. کم و کوتاه بود. مثل همه وقتهایی که غم یتیمی امانش را میبرید و او راهی این خانه میشد. رهایش میکردی با چشمهای بسته هم میرفت.
میدوید که سوزشی در جانش نشست. ایستاد. نگاه کرد به پاهای برهنهاش. تیزی شاخهای از نخل پوستش را دریده بود. لبهایش را گزید. جای زخم ذوق ذوق میکرد. خون میریخت در جان زمین تشنه. جای نشستن نبود اما. کسی توی سرش ضرب گرفته بود: جان اباالحسن بند است به قدحی شیر.
به جلوی خانه که رسید غوغایی بود. صف در صف مردها ایستاده بودند. دلش ریخت. ستون هیکلها را شکافت. در چارچوب مردی ایستاده بود به غایت بلند. گوشه عبایش را کشید. مرد برگشت. نگاهش مثل اباالحسن جاری بود. زانو زد برای بار چندم. دستی بر سرش کشید و گفت:
- اباالحسن سیراب…
این بار اما گریه امانش نداد. اشکهایش ریخت توی قدح شیر دست حلیمه.هان زن همسایه بیرون میریخت:
- قدحی شیر شاید جانش را بخرد.
حلیمه بازیاش را نیمه رها کرد و وارد خانه شد. مادرش در گوشهای از حیاط سرگرم ریسیدن پشمها بود. آفتاب روی صورتش تند میتابید. روز قبل مرد یهودی آمده بود و چیزی گفته بود. مادر از سر غیظ پشته پشمها را پرت کرده بود گوشه حیاط و در را به رویش بسته بود محکم، طوری که دلش لرزیده بود. از همان لحظه چسبیده بود به چرخ مگر اندازه چند رکعت نماز. به دستهایش نگاه کرد. زبر و سخت به نظر میرسید مثل دست مردها. پول پشمها به زور خرج افطار و سحر را میرساند. باید چه میکرد؟ در خانه چیزی نبود تا بهای یک قدح شیر شود. در کنج اتاق زانو به بغل بغ کرد. چشم چرخاند توی طاقچهها و رفهای تهی. کسی انگار توی گوشش خواند:
-خلخال.
- آن که یادگار پدر…
پی حرفش را نگرفت. حالا پدر دیگری غیر از اباالحسن نداشت. از پس پستویی، پیچیده در بقچهای، بیرونش کشید. نزدیک گوشها برد و تکان داد. صدای به هم خوردن دانهها پیچید توی اتاق. بعد بو کشید. بوی دستهای پدر را داشت. اما وقت تنگ بود. قدحی سفالی از گوشه اتاق برداشت و بیرون زد. صدای مادر به دنبالش تا دم در طلبکارانه کش آمد:
- کجا دوباره؟
میدانست چند کوچه آنطرفتر مردی گلهای شتر دارد و شیر فراوان. کوبه را کوبید. هیکلی تنومند در چارچوب پیدا شد. عضلاتش از زیر جامه داد میزد چه میخواهی؟ از زمختی چهرهاش خوف کرد. اما پا پیش گذاشت. نفسنفس میزد هنوز.
- قدحی شیر برای…
مرد اخمآلود و خسته پرسید:
- بهایش را آوردهای؟
دستی که خلخال را بغل زده بود دراز کرد. از نگاه مرد تعجب میریخت. حلیمه جلوتر رفت.
- یعنی بس نیست؟
مرد زانو زد. پنجه بازش را دوباره بست و گفت:
- اگر برای اباالحسن میبری شتاب کن.
باید از راه نخلستان میرفت. کم و کوتاه بود. مثل همه وقتهایی که غم یتیمی امانش را میبرید و او راهی این خانه میشد. رهایش میکردی با چشمهای بسته هم میرفت.
میدوید که سوزشی در جانش نشست. ایستاد. نگاه کرد به پاهای برهنهاش. تیزی شاخهای از نخل پوستش را دریده بود. لبهایش را گزید. جای زخم ذوق ذوق میکرد. خون میریخت در جان زمین تشنه. جای نشستن نبود اما. کسی توی سرش ضرب گرفته بود: جان اباالحسن بند است به قدحی شیر.
به جلوی خانه که رسید غوغایی بود. صف در صف مردها ایستاده بودند. دلش ریخت. ستون هیکلها را شکافت. در چارچوب مردی ایستاده بود به غایت بلند. گوشه عبایش را کشید. مرد برگشت. نگاهش مثل اباالحسن جاری بود. زانو زد برای بار چندم. دستی بر سرش کشید و گفت:
- اباالحسن سیراب…
این بار اما گریه امانش نداد. اشکهایش ریخت توی قدح شیر دست حلیمه.
هوالحبیب
دلدرد را بهانه کرد
سهمیه افطارش کاسه شیر بود
برد برای ابوالحسن
اما…
هوالحبیب
مشتی عرقچین روی سرش را جابهجا میکند. پاچههای شلوارش را پایین میدهد. مینشیند لب ایوان. بیبی مریم با همان لباس بلند گلگلی زمینه مشکی نشسته پشت بساط سماورش. مثل همیشه الگال سفیدش را دور سر پیچیده.
قوری را از سر سماور برمیدارد. چای شری میریزد توی استکان شیشهای.
-بفرما
- این چایی خوردن داره
مشتی پایش را از لبه ایوان میکشد بالا. زانوهایش تقی میکند و آخی از گلویش بیرون میزند. چهارزانو مینشیند. چایی را میکشد سمت خودش.
- یه چیز بگم نه نمیگی؟
- تا حالا از من نه شنیدی؟
بیبی سر زیر میاندازد. با انگشتهای حنا بسته آرام دست میکشد روی نگین انگشتر فیروزهای توی دستش. حرف میآید سر زبانش و پس میرود. مشتی استکان را چپه میکند توی نعلبکی. نسیم خنکی که از روی کرتهای آب خورده بلند شده بخار روی نعلبکی را پس میزند. مشتی قندی توی دهان میگذارد و چای را هورت میکشد. نگاهش از نخلها به بیبی کشیده میشود. توی چشمهایش دقیق میشود.
- نکنه باز هم…
رشته افکار بیبی پاره میشود.
- هان؟
دست میبرد و طره از گیسهای سفید بیرون زدهاش را زیر شالش قایم میکند. نگاهش را میدوزد به آفتاب که کم کم رفته پشت کوهها.
- لعنت بر شیطون.
مشتی استکان نصفه را توی نعلبکی با حرص جا میدهد. از بیبی رو برمیگرداند و خیره میشود سمت باغ. به نخلهایی که قد کشیدهاند. به بارهایی که سر نخلها منتظر چیده شدند. همه را با دست خودش کاشته است و به اینجا رسانده.
- دیگه باید چکار کنم زن؟ میگن وجب به وجب منطقه را گشتن
اما بیبی پس پس میرود و تکیه میدهد به دیوار ایوان. توی خودش مچاله میشود. مثل دختربچهها لب ورمیچیند و بغض گلویش را دو دستی میچسبد. با گوشه شال نم اشکی را که از چشمهای سرمه کشیدهاش بیرون زده پاک میکند.
- ولی دیشب خودش به خوابم اومد. خودش گفت…
مشتی انگار کلافه باشد عرقچین را برمیدارد و میگذارد سر زانویش. انگار پی چیزی باشد خیره خیره وارسیاش میکند.
- خواب زن جماعت چپه!
- مشتی این بار فرق داره. دلم گواهی میده. پاره تنم همونجاست. زیر همون خاکها..بلند میشود و میرود سمت کرتهای غرق آب.
هوالحبیب
مثل همیشه کارشان را از گلو شروع کرده بودند. حسابشده و منظم جلو میآمدند؛ سنگر به سنگر. تکثیر میشدند، ویران میکردند. من اما نمیخواستم محل بدهم. به خیالم زمین میدهم و زمان میخرم. از پسشان برمیآیم. مگر اندازهشان چند میکرون هست؟ مگر تعدادشان چقدر هست؟ اصلا سوزش گلو هزار و یک دلیل دارد مثلا غذاهای تند و تیز یا حساسیت یا گرمی مزاج یا حتی چند پیپی ام آلاینده، مگر غیر از این هست؟ اما بیخبر از همه جا داشتم فتح میشدم آرام و بیصدا. سلول به سلول. عضو به عضو. همیشه کار حرف اول را میزد. نباید از برنامههایم عقب میافتادم. باید پیش از عید همه مداخل را ترجمه میکردم. پس خیره میشدم توی صفحه ورد و واژه به واژه جلو میرفتم. سطر به سطر. با خودم زمزمه میکردم: «وقتی روزی نیم صفحه هم نمیتواند تا آخر سال کارم را جلو بیاندازد؛ پس تعلل و وادادن حماقت محض هست نه؟» درد اما بیصدا تک تک سلولهایم را میجوید و جلو میآمد. صبح چشم که باز کردم حس کردم تمام تنم مثل ساختمان چهارطبقهای در حال ریزش است. حتی صدای تق تق آجرهایش را به وضوح میشنیدم. تازه آن وقت بود که خودم را سرباز بزدلی دیدم که از هیمنه دشمن دلش خالی شده و قدم به قدم عقبتر میرود. راه فرار اما تنها به رختخواب ختم میشد و ساعتها این پهلو به آن پهلو شدن آن هم با آن شدت ویرانی! فهرست کارهای نکرده آن روز در ذهنم خاموش و روشن میشد. پرچم سفید نیمه افراشته در دستم تکان تکان میخورد و من در فکر چاره. اما انگار ویروسها تمام سلولهای عصبی را هم از کار انداخته بودند. جل الخالق چه قدرت و سرعت عملی داشتند. الحق که مامور خدا بودند. در آخرین لحظات ترفند جدیدی مثل نوری در ذهن سرد و تاریکم جرقه زد. با هر مصیبتی بود تن خسته خود را تا آشپزخانه کشاندم. ظرفهای نشسته مرا میخواستند اما من تنها دستی از دور برایشان تکان دادم! لگن آب گرمی را فراهم کردم. پتو را روی سرم گرفتم. شیرجه زدم روی لگن. بخار آب آرام و با حوصله مینشست روی صورت تبدارم. اما به ثانیه نکشیده مایع میشد و میچکید توی لگن. در آن لحظات به این فکر میکردم ویروسها حتی میتوانند در واکنشهای طبیعی هم دست ببرند! مثلا هر لحظه امکان داشت به جای تبدیل گاز به مایع، عمل تبدیل جامد به گاز هم رخ دهد. چه سرنوشت محتومی! تحمل شرایط ثانیه به ثانیه سختتر میشد و توان من در برابر دشمن کمتر و کمتر. چیزی به ذهنم نمیرسید. سرم مثل آونگی روی لگن آب گرم به حرکت پاندولی خود ادامه ميداد. اما زور بخار آب هم به ویروسها نمیرسید. از شدت ضعف چشمهایم را بستم. یک لحظه همه جا تاریک شد. تاریک تاریک. دهانم را بستم. حس خفگی امانم نداد. ناچار روی زمین ولو شدم و خودم را در پتو پیچیدم. میتوانستم غصه بخورم برای کارهایی که روی زمین میماند. فرصتهایی که میسوخت. متنهایی که ترجمه نمیشد؛ طرح تفضیلی که نانوشته میماند؛ اما اینها فقط عذاب ماجرا را بیشتر میکرد. نباید ویروسها روحم را هم درگیر میکردند. باید بازی باخته را طور دیگری میبردم. میتوانستم یک هفته تمام در رختخواب فکر کنم به کارهایی که کرده بودم. به کارهایی که نکرده بودم. به سادگی اندیشهها و آرزوهایم. اصلا این همه شتاب برای چه بود؟ اگر ترجمهها چند روز دیرتر تمام میشد آسمان به زمین میآمد؟ اگر مهر ۴۰۴ فارغالتحصیل نمیشدم دنیا تمام میشد؟ پس یک هفته فرصت داشتم به چیزی غیر از درس و آزمون و پایاننامه فکر کنم. مثلا به قدرت ویروسها و به ضعف خودم. به دست خدا که بالاتر از همه دستها بود.
هوالحبیب
کسی چه میداند شاید در لحظههای پایانی، با همان لبهای خشکیده، جسم نحیفت را از بستر کندی. نازدانهات را بر دامن پرمهرت نشاندی. دستان لرزان و رنجورت را دور تن کوچکش گره زدی. گونههای زرد و پریدهاش را بوسیدی.
کسی چه میداند شاید به رسم هر روز با همان شانه چوبی، دوباره گیسوانش را شانه زدی. طرهای از جلوی پیشانیاش را پشت گوشهایش بردی. نگاهی پر از مهر به چشمهای غمزدهاش کردی. رد اشکهای خشکیده دلت را زخمی کرد. دوباره سفت در آغوشش کشیدی.
آرام در گوشهایش خواندی. واژه واژه نور. واژه واژه صبر. واژه واژه ایمان و او را به أغوش همسرت سپردی. به مردی که سنگینی غمها روی شانههایش بود؛ اما ایستاده بود محکم، مثل همان صخرههای شعب ابیطالب.
در بسترت آرام گرفتی. خستگی همه این سالها را به زمین گذاشتی. پلکهایت را پایین کشیدی و به سوی یگانه عاشقت پرکشیدی…