خانه
چوب خدا
ارسال شده در 21 دی 1403 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحق

آتش در لانه زنبورها!

آتش ,زنبور ,لانه ,چوب خدا نظر دهید »
حسن یوسف من
ارسال شده در 18 دی 1403 توسط زفاک در شطحیات

هوالحبیب

دو برگ نورس انتهایی را گرفت

و گفت: برای رشد عَرضی باید مریستم‌هایش را بزنی

من اما دلش را نداشتم

من که بی‌رحم نبودم

تو را بی‌سر ببینم

تو را زمینی ببینم

حُسن یوسف من!

دلم می‌خواست قد بکشی

دلم می‌خواست به نور برسی

به خود خدا

دلم می‌خواست خدا از سر مهر دستی به برگ‌هایت بکشد

و بخندد از ته دل

خنده خدا تماشایی هست، نه؟

حسن یوسف ,رشد ,مریستم نظر دهید »
زیر سایه نارنج‌ها
ارسال شده در 13 دی 1403 توسط زفاک در مخاطب خاص

هوالحبیب
اکوفمینیسم! اکوصوفیسم! این ایسم‌ها دارند دیوانه‌ام می‌کنند. گیج و منگم. نمی‌دانم صاحبانشان جوشِ طبیعت را می‌زدند یا پی شهرت خودشان بودند. برخلاف آنها، من ترجیح می‌دهم در حیاط بساط کنم. عصرها توی آفتاب کم رمق دی‌ماه لم بدهم به دیوار کاهگلی و زل بزنم به درخت‌های نارنج که جفت جفت دست دراز کرده‌اند سمت آسمان. دلم برای سرخی نارنج‌های رسیده برود که بین برگ‌های سبز حسابی جولان می‌دهند. می‌خواهم نفس بکشم عمیق و عطر نارنج‌ها را میهمان ریه‌هایم کنم. اگر بی‌بی بود می‌گفت عطر نارنج علاج دیوانه‌هایی مثل توست. من دیوانه؟! نمی‌دانم.


دلم می‌خواهد بروم تو نَخ فاخته‌ها. باید سر از کارشان در بیاورم. باید رازشان را کشف کنم. می‌خواهم بین شاخه‌های بی‌برگ انجیر رد فضله‌ بلبل‌خرماها را بزنم. می‌خواهم فال‌گوش بنشینم برای شنیدن پچ پچ گنجشک‌ها که از سوز سرما خودشان را پف کرده‌اند. یک ردیف گلوله پشمالو روی آخرین شاخه درخت گلابی. فضولی‌ام گل کرده این روزها یا دیوانگی‌ام. شاید هم دلتنگ بهارم. نمی‌دانم.
من دلم می‌خواهد ساعت‌های متمادی بی‌خیالِ زار و زندگی شوم و زل بزنم به چشم بچه گربه‌های‌مان. مخصوصاً ته‌تغاری‌شان که هنوز از آب و گل درنیامده. از تو چه پنهان حس می‌کنم خدا نشسته در چشم‌هایش و بِرُوبِر نگاهم می‌کند.
شاید زیاده‌روی کرده‌ام. شاید اندیشه‌های محی‌الدین مرا هم با خودش برده؟! من هم شده‌ام یکی از هزاران نقطه وجود. اما به خیالم درد طبیعت را باید از زبان خودش شنید. لای همین ذکر و تسبیح‌های مدامش.

ایسم ,بلبل خرما ,بی بی ,حیاط ,درخت ,دیوانه ,دیوانگی ,ریه ,عطر ,فاخته ,محی الدین ,نارنج ,چشم ,گنجشک نظر دهید »
راهی نو
ارسال شده در 11 دی 1403 توسط زفاک در تمرین نویسندگی

هوالحق
شاید شما هم به آن مبتلا هستید. مثلاً ساعت‌ها به پرسه‌زدن‌ در فضای مجازی مشغول بوده‌اید و متوجه گذر زمان نشدید. از اینکه مدتی را بیهوده تلف کردید پشیمانید؛ زیرا، نه تنها اطلاعات خاصی به دست نیاوردید، بلکه از انجام کارهای روزمره خود هم عقب مانده‌اید. باید به دوستی تلفن می‌زدید. یا کاری را پیگیری می‌کردید؛ اما به هیچ کدام رسیدگی نکردید. بارها با خودتان کلنجار رفته‌اید و سعی کردید این عادت را ترک کنید؛ اما موفق نبوده‌اید.
یکی از راه‌هایی که می‌توان از عادت‌های بد گریخت، ایجاد عادت‌های خوب است. مثلاً می‌توانید به جای فضای مجازی، کتاب را جایگزین کنید. کتاب‌ها می‌توانند شما را از دغدغه‌های فکری رهایی بخشند. تجربه‌های تلخ و شیرین نویسنده‌هایشان را در اختیارتان بگذارند و شیوه‌ای تازه برای حل مشکلات پیش رویتان بگذارند. شما با خواندن کتاب‌ها، دانش‌های جدیدی کسب می‌کنید و به شناختی عمیق‌تر از دنیای پیرامون دست می‌یابید.
می‌توانید از همین حالا شروع کنید. برای لحظاتی فضای مجازی را کنار بگذارید. کتاب دلخواهی انتخاب کنید و خود را به دنیای شیرین آن بسپارید. با این کار نه تنها از زمانی که سپری کردید، احساس پشیمانی نخواهید کرد. بلکه با انرژی سرشار به برنامه‌های دیگر خود نیز خواهید رسید.

خوب ,دغدغه ,عادت ,فضای مجازی ,نویسنده ,کتاب نظر دهید »
نامه نانوشته
ارسال شده در 10 دی 1403 توسط زفاک در تمرین نویسندگی

هوالحبیب

به خیالم نوشتن راحت‌تر از حرف زدن است. همیشه خدا، عاشق امتحان‌های کتبی بودم. مهلت داشت. می‌شد تمرکز کرد. سر صبر جملات را پس و پیش کرد و چیز خوبی از آب درآورد؛ اما امان از امتحان‌های شفاهی. اسمم را که صدا می‌زدند، تپش قلب می‌گرفتم. دست و پایم را گم می‌کردم. مثل آدم‌های لال؛ به تته پته می‌افتادم. انگار چیزی به نام زبان در وجودم نبود. نه اینکه بلد نباشم ها. همه را از حفظ بودم؛ اما نمی‌توانستم جملات را پشت هم ‌ردیف کنم. درست و شمرده نمی‌شد. چیزی که معلم انتظار داشت. امتحان شفاهی پیش‌کش، دروغ چرا، حرف زدن معمول هم برایم سخت بود؛ حتی از پشت تلفن. از شرق به غرب می‌زدم. از شمال به جنوب؛ چپ و چوله. عیب از قوه وهمم بود حکماً. درست کار نمی‌کرد. شاید آن را هم نداشتم. نمی‌دانم. می‌خواستم برایت بنویسم. به خیالم بهتر از مِن مِن کردن هست؛ اما حالا که بنای نوشتن کردم. حالا که انگشت‌هایم روی دکمه‌های کیبورد معطلند، نمی‌دانم چه کنم. نمی‌دانم چه بنویسم. انگار واژه‌ای ندارم. انگار حرف‌ها ته مغزم ماسیده‌اند. مخاطب آدم، مادرش باشد سخت است دیگر. مثلاً باید چه بگوید؟ چه بنویسد؟ وقتی آدم، وجودش را، همه هستی‌اش را مدیون مادرش باشد، باید برای جبرانش چه بگوید؟ اصلاً واژه‌ها در حد و اندازه مادرها هستند؟! ترجیح می‌دهم دست‌های گرم و چروکیده‌ات را در دست‌های سرد و یخ‌زده‌ام بگیرم. سرخرگ‌های پر از مهرت را زیر دستانم لمس کنم و خیره شوم به چشم‌های گیرایت. حکماً نگاه‌ها بهتر و بیشتر حرف می‌زنند نه؟ …

حرف ,مادر ,نامه ,نوشتن ,نگاه ,وجود نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • ...
  • 9
  • ...
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 13
  • ...
  • 14
  • 15
  • 16
  • ...
  • 93
 
غَیث
مطالب این وبلاگ کاملا تولیدی است. استفاده بدون ذکر منبع ممنوع!
موضوعات
همه
الی الحبیب
اندیشه
اهل البیت(علیهم السلام)
حضرت صاحب (عج)
حضرت عشق(ع)
تمرین نویسندگی
حرکت جوال ذهن
خاطرات
دلنوشته
روزنوشت
شطحیات
شهدا
لژنشین‌ها
مخاطب خاص
هایکو
پوستر و عکس نوشت
کنایات
یار مهربان
یک بیت
یک خط روضه
پیوند ها
  • نور عیننا
  • حب فؤادی
  • بخوان با ما
  • میم. الف.
  • سه نقطه
  • آمار
  • امروز: 10
  • دیروز: 64
  • 7 روز قبل: 1305
  • 1 ماه قبل: 3594
  • کل بازدیدها: 187476
  • موزیک آنلاین
    MeLoDiC

    کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان