هوالحق
نمیدانم قیافهاش چطوری بود. به پدرش کشیده بود یا مادرش؟ موهایش لخت و بور بود یا سیاه و وزوزی؟ مژههایش برگشته و بلند بود یا کوتاه. نمیدانم چشمهایش چه رنگی بود؟ عسلی؟ یشمی؟ آبی یا مشکی؟ رنگ پوستش سبزه و نمکی بود یا سفید و آفتابی؟
شاید پوستش هنوز سرخی روزهای نخست تولد را داشت. شاید موهای جنینیاش هنوز نریخته بود. راستی وقتی خوابش میبرد از آن لبخندهای دلبرانه میزد؟ آنقدر که فکر کنی حکما فرشتهها دست به دستش میدهند.
میدانی رفیق تقصیر من نبود. از پشت آن همه چسب و باند که صورتش را پوشانده بود نمیشد اینها را حدس بزنم. اصلا به خیالم درجه سوختگی آنقدر بالا بود که چیزی نمانده بود.
میگفتند تازه دو ماهش تمام شده. میدانی رفیق! دو ماه عمری نیست؛ حتی برای اینکه بچه سر و شکل ثابتی پیدا کند. نوزادها دائم قیافه عوض میکنند.
میبینی رفیق! نامردها مهلت ندادند. هیزم این جنگ را آمریکاییها همآوردند. اسرائیلیها هم کبریت کشیدند. آتشی به اندازه دوازده روز زبانه کشید. غنچههای زیادی سوخت. آرزوها و امیدهای طایفههای زیادی پرپر شد. رایان فقط یکی از آن جمع بود. جمعی که هنوز به پایان نرسیده.
میبینم و میسوزم. زیر لب آرزوی مرگ میکنم برای رژیمی که اینقدر کثیف و بیرحم است. نظامی که جز منافع خودش چیزی نمیبیند. اندیشهای که به نوزادها هم امان نمیدهد.
#به_قلم_خودم
#معنی_مرگ_بر_آمریکا
غنچهی پرپر