هوالحبیب
سرمان گرم بود. نمیدانم از کجا شروع شد؟ از دوبینی؟ تاری دید؟ حواسپرتی؟ سردردهای گاه و بیگاه؟ مسئله اصلا اینها نیست. اصلا اولش مهم نیست. مهم آخرش است. مهم این روزهای سخت است. دردهایی که ذره ذره وجودت را جوید. هیچ وقت اینطوری ندیده بودمت. تصورش هم سخت بود. چطور میتوانستم تصور کنم. آن آبشارهای طلایی راهی سطل زباله شود. ابروهای کشیده هم. یک آن به خودم آمدم و دیدم چقدر شکستهتر شدی. چقدر پیرتر شدی. اصلا این سالها حواسم کجا بود؟ من کجا بودم؟ خودم هم نمیدانم. دلم آرام بود. تو بودی مثل یک کوه محکم. همه چیز سر جای خودش بود. زندگی روالش را داشت. عالی و ایدهآل نه اما خوب بود. میدانی حالا تازه دارم خوب و بد را میفهمم. حالا که به این روزها نشستهام. حالا که صورتم را گذاشتهام روی این خاک. حالا که نفسم بالا نمیآید. انگار چیزی توی سینهام میسوزد.