غنچهی پرپر نمیدانم قیافهاش چطوری بود. به پدرش کشیده بود یا مادرش؟ موهایش لخت و بور بود یا سیاه و وزوزی؟ مژههایش برگشته و بلند بود یا کوتاه. نمیدانم چشمهایش چه رنگی بود؟ عسلی؟ یشمی؟ آبی یا مشکی؟ رنگ پوستش سبزه و نمکی بود یا سفید و آفتابی؟شاید پوست… بیشتر »
کلید واژه: "مرگ"
هوالحبیب آدمی بدی هستم نه؟ نمیدانم. شاید. شاید چون نشستهام اینجا و هندزفری را چپاندهام توی گوشهایم. وقتی میم حرف وبینار را پیش کشید مثل همیشه خودم را انداختم وسط. توی هوا پیشنهادش را قاپیدم. علم غیب که نداشتم. پشت دستم را که بو نکرده بودم. چه… بیشتر »
هوالحق نرفتم تشییع. نمیدانم چرا. حاج حبیب آدم مردمداری بود. دست به خیر بود. شهره شهر بود به امام حسینی بودن. جلودار هیئتها بود. پس چرا نرفتم باز. نمیدانم شاید از دیدن آدمهای عزادار میترسیدم. شاید میترسیدم با مرگ روبهرو شوم. میترسیدم مرگ زل بزند… بیشتر »
هوالحبیب از پریروز تا حالا هر بار پرسیده خانم خوبی بود. گفتم خانم خوبی بود. به دروغ؟ شاید خودم هم نمیدانم. هر بار با سوالش، زنی بلند بالا با مقنعه مشکی و مانتو بلند و گشاد به همان رنگ نقش بسته توی ذهنم. با عینکی که مثل همیشه گذاشته روی نوک دماغ… بیشتر »
هوالحبیب سرمان گرم بود. نمیدانم از کجا شروع شد؟ از دوبینی؟ تاری دید؟ حواسپرتی؟ سردردهای گاه و بیگاه؟ مسئله اصلا اینها نیست. اصلا اولش مهم نیست. مهم آخرش است. مهم این روزهای سخت است. دردهایی که ذره ذره وجودت را جوید. هیچ وقت اینطوری ندیده بودمت.… بیشتر »