هوالشهید
بعد از شهادت رئیس جمهور، بعد انتخابات و همه ماجراهایش، تازه دیروز کمی دلم خوش شده بود. دلم روشن شده بود. مراسم تحلیف را میدیدم. نطق رئیس جمهور جدید را . پشتیبانیاش از جبهه مقاومت و فلسطین را. نمایندهها از روی صندلیهایشان بلند شده بودند و شعار میدادند. محکم و باصلابت. همه دست میزدند. فرماندهان مقاومت آن جلو نشسته بودند. دوربین زوم کرده بود رویشان. من توی دلم پر از خوشحالی بود. خبر نداشتم از آینده. از روز بعدش، کمی کمتر از بیست و چهار ساعت. هیچ کس خبر نداشت. همه داشتند کف میزدند. همه خوشحال بودند. همه همدل بودند یک صدا بودند. متحد بودند. علیه یک دشمن مشترک. علیه کسی که فقط دشمن فلسطین نبود. فقط دشمن اسلام نبود. دشمن بشریت بود. یک غده سرطانی. یک غده بدخیم که حالا کارش از دارو و درمانها گذشته بود. مثل آدمی که به ته خط رسیده. مثل بلنگ وحشی که توی قفس گیر افتاده. پنجه میکشد به دیوارههای قفس.دندان تیز میکند. اسیر هست اما باز هم زورش را میزند. آخرین زورش را میزند. فکرش کار نمیکند. ذهنش درست تحلیل نمیکند. چون آخر خط است. ته خط یعنی اینجایی که اسرائیل رسیده این پلنگ وحشی توی قفس.
ذوق میکردم. توی گروه کلاسیمان پیام میدادم. نمیدانستم مثل همه وقتهای دیگر. حال دنیا پایدار نیست. نه. خوشیهایش هم. دشمن، این آدم به ته خط رسیده، این غده بدخیم. این پلنگ وحشی توی قفس ممکن است چنگالهای تیزش را از بین دیوارههای قفس رد بکند. ممکن است چنگ بیاندازد و عزیزی را از ما بگیرد آن هم زمانی که به ته خط رسیده.
ناراحتم. دمغم مثل وقتی که حاج قاسم رفت. مثل وقتی که خبر شهید جمهور توی تلوزیون پخش شد. شدهام مثل آدمی که زخم خورده. مثل کسی که عزیزی را از دست داده. یک میهمان عزیز. آن هم توی خانه خودش. کسی حرمت میهمانمان را شکسته. کسی روی غیرتمان دست گذاشته. هنیئه مال فلسطین نبود فقط. مال همه اسلام بود نماینده همه نیروهای مقاومت بود. فریاد همه مظلومان بود. کسی که همه چیزش را داده بود پای مقاومت. فرزندانش، نوههایش. همه را و حالا هم خودش را. عزیزترین سرمایهاش را. جانش را.
هوالحبیب
انگار به سندرم جدیدی مبتلا شدهام. دائم گروه را چک میکنم. دم به دقیقه پیام جدید میآید. از آمادگی و پذیرش تا شروع کلاسها. برمیگردم توی گروه دیگری و دوباره لیست را چک میکنم. تو این چند روز برای چندمین بار است. انگار قبولدار نشدم. انتظار دارم معجزه شود. مثلا چشمم تار دیده باشد. یا اسمم را از قلم انداخته باشم. نمیدانم. شاید. میگردم برای چندمین بار اما اسمم نیست. دوباره از بالا به پایین. از پایین به بالا. باز هم نیست. توی قسمت سرچ میزنم. باز هم نیست. ته دلم خالی میشود. انگار یک سطل آب یخ ریخته باشند روی سرم. دست و پایم بیحس میشود. دستم به جایی بند نیست. به که معترض شوم؟ به خودم شاید… انگار بین این همه آدم جایی برای من نبوده. من بین این همه آدم عاشق جایی نداشتم. انگار جای من اینجا بوده. در مرکزیترین نقطه ایران. در دل کویر که آفتاب بیرحمانه میتابد هر روز بیشتر و بیشتر. من نشستهام اینجا دور از شمسالشموس. زل زدهام به عکسهای توی گروه دوباره. آه میکشم. با خودم حرف میزنم. حالا میفهمی نفوس مستعده یعنی چه؟! حالا میفهمی تأثیر حرف و عمل را؟! حساب و کتابهایت دستت آمده؟! میبینی بینصیبی که شاخ و دم ندارد. این هم بینصیبی است. بیرزق و روزی شدن است. اصلا رزق بالاتر از این هست؟ صلاه صبحت را در حریم حرم بخوانی با گنجشکهای توی رواقها به آقا سلام بدهی و مثل کفترها رها و آسوده بروی پی درس و بحثت. اصلا لذتی بالاتر از این هم هست؟ محفل اشک را هم که اضافه کنی چه میشود. دلم میسوزد دوباره. یاد طلبههای نجفی میافتم. با عبا و عمامه کتاب به بغل بین الطلوعین پا تند میکردند سمت مدرسشان. خوش به حالشان. من آدم حسودی نبودم اما جلوی دلم هم نمیتوانستم بگیرم. مثل حالا که دارد دم به دقیقه آه میکشد با هر فریم عکس با هر پیام.
هوالحبیب
ایستادهام در یک قدمی آرزویم و نمیدانم چه کنم. مسخره است حتما بقیه آدمها وقتی به آرزویشان میرسند خوشحال میشوند. خب منطقیاش این است. کلی برایش دوندگی کردند. کلی زحمت کشیدند. شبها نخوابیدند. تلاش کردند و حالا به آرزویشان رسیدند. اما من چه؟ من هم سختی کشیدم. من هم از خیلی چیزها گذشتم؛ اما حالا نمیدانم چرا دو دلم؟ چرا میترسم؟ چرا آنطوری که باید خوشحال نیستم. انگار خاصیت دنیا همین است همه چیز آنطوری که از دور میبینی خوب نیست. جذاب و دل انگیز نیست؛ یعنی وقتی رسیدی دو قدمیاش تازه میفهمی آن چیزی که میخواستی نبوده. انگار خواستهی تو تمنای تو بالاتر از این چیزهاست. انگار نباید به این چیزها راضی شوی. دوباره مینشینی برای خودت خیالبافی میکنی. آرزو میبافی. آرزوهای درو و دراز. آرزوهایی که دوباره همه چیز را برای رسیدن به آنها فنا میکنی. یک عمر توی یک چرخه معیوب تلاش کردن و رسیدن و خوشحال نشدن دست و پا میزنی…
هوالحبیب
وقتی نوشتن درد است
ننوشتن هم درد
باید چه کرد؟
هوالحبیب
حال مهمانهای یکی دو روزه را دارم. انگار منتظرم صدایم کنند. منتظرم بگویند بند و بساطت را جمع کن. راهی شو. حس و حال رفتن دارم. انگار دارم از همه دوستداشتنیهایم دل میکنم. یکی یکی گروهها را ترک میکنم. دوستهایم را بلاک میکنم…
به دور و برم نگاه میکنم. شرمندهام مثل همیشه. چیز درخوری برایت تدارک ندیدهام انگار. میدانی که همه دارایی من همین واژههاست. من عمرم را با واژهها تاخت زدهام. نمیدانم. قمار باز خوبی نبودهام شاید. اما میشود تو به همینها بسنده کنی؟ میشود راضی شوی به همین هرزنویسیها؟