خانه
...
ارسال شده در 30 مهر 1403 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحبیب
مؤذن نمی‌خواستم. تلوزیون و رادیو و حتی باد صبا که بی‌موقع اذان بدهد. حاج حبیب با نیسان آبی رنگ‌ورفته‌ مدل شصتش کار همه را می‌کرد. وقتی از پشت پنجره اتاقم رد می‌شد. وقتی بوی دود اگزوزش توی دماغم می‌پیچد. شاید توی دلم می‌گفتم نمی‌خواهی دستی به رویش بکشی، حداقل اوراقش کن مرد. فکرش را نمی‌کردم. این روزها را نمی‌دیدم که نق می‌زدم حکما. از امشب تا وقتی بمیرم می‌ترسم برای اذان‌هایی که از دستم برود. برای نماز‌هایی که قضا شود

اذان ,اگزوز ,باد صبا ,تلوزیون ,رادیو ,موذن ,نماز ,نیسان نظر دهید »
یک، دو ،سه، حرکت!
ارسال شده در 29 مهر 1403 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحبیب
جنگ اوج گرفته بود. همه داشتند سهم خودشان را می‌دادند. یکی جانش،یکی مالش، یکی جوانش را آورده بود. هر کسی داشت سهمش را می‌داد. جنگ برای یک تکه سرزمین نبود. برای یک باریکه با بیشترین تراکم جمعیت. جنگ جنگ حق و باطل بود. باطل با همه توانش به میدان آمده بود. داشت همه زورش را می‌زد تا حق را از میدان به در کند. پس سهم من چه بود. وقتی وجدان هر انسانی به درد آمده بود. می‌توانستم وقتی آدمها داشتند زنده زنده توی آتش می‌سوختند سکوت کنم؟ وقتی خانه‌ها یکی یکی ویران می‌شد. وقتی آدم‌ها دربه‌در می‌شدند. وقتی بچه‌ها بی‌مادر. مادرها بی‌فرزند و همه چیز ذره ذره ویران می‌شد سکوت کنم؟ می‌توانستم مثل خیلی‌ها سرم را گرم کارهای خودم کنم؟ مثل خیلی از زن‌های سرزمینم باشم؟ می‌توانستم به این فکر کنم که ناهار فردا چه باشد بهتر است؟ برای فلان مهیمانی کدام لباس را بپوشم بهتر است؟ پول‌هایم را کجا سرمایه‌گذاری کنم سود بیشتری دارد؟ می‌توانستم بین سکه و دلار، تاس بیاندازم. می‌توانستم وقتی هجمه سوالات و شبهات داشت از سر و کول فضای مجازی و ذهن و فکر آدم‌ها بالا می‌رفت من سرم به زندگی خودم باشد؟ می‌شد؟ نه نمی‌شد! باید کاری می‌کردم. کاری غیر از خواندن انا فتحنا لک فتحا مبینا ساعت نه شب! باید کاری بیشتر از دعای فرج بعد از نماز می‌کردم. باید بیشتر زار می‌زدم بیشتر بیشتر و بیشتر. باید شکل زار زدنم را حتی تغییر می‌دادم. باید کار جدی‌تری می‌کردم غیر از چشم پوشیدن از عیدی مقام معظم رهبری! غیر از پیگیری اخبار و چشم دوختن به تیتر خبرهای وحشتناک. من واژه‌ها را داشتم. هر چند کم هرچند نابلد اما داشتم به قدر خودم به سهم خودم. پس فکر کردم باید بنویسم. باید واژه‌هایم را به جای صرف روزمرگی‌های بیخود و پوچ غیر از نق زدن به جان استاد و پایان‌نامه برای جای دیگری چیز دیگری صرف کنم. مهم نبود چقدر مخاطب دارم مهم نبود چه کسی می‌خواند چه کسی نظر می‌دهد چه کسی لایک می‌کند. من وظیفه داشتم و همین کافی بود. پس ترسم را گذاشتم کنار. سعی کردم به خودم اعتماد کنم. کلید زدم اولین طرح داستانی که باید می‌نوشتم. شروع کردم و همه آنچه توی ذهنم بود را نوشتم و فرستادم برای استادم. استادم اما خانم خوبی بود. صبور. دستم را گرفت. دلگرمی داد. شوق داد. انگیزه داد و مرا برای نوشتن اولین داستانم راه انداخت. حالا من دارم اولین طرح داستانم را می‌نویسم. دارم شخصیت خلق می‌کنم. دارم سهم خودم را نه فقط برای فلسطین نه فقط برای لبنان بلکه برای دفاع از حق می‌‌دهم. امید که ثابت قدم باشم و باشیم و پیروز…

باریکه ,جان ,جنگ ,داستان ,دلار ,زن ,طرح داستان ,طلا ,عیدی ,فلسطین ,مال ,مشق بیداری نظر دهید »
بادکنک‌وار
ارسال شده در 28 مهر 1403 توسط زفاک در روزنوشت, شطحیات

هوالحبیب
شدم مثل بادکنک. یعنی سرم شده مثل بادکنک. از آنهایی که وقتی کاملا باد شد قشنگ می‌شود. و همه بچه‌ها آرزویش را دارند. کسی با سختی با جان کندن بادم می‌کند. یعنی توی سرم را که مثل بادکنک ارتجاعی و کشسان است، باد می‌کند. خیلی کند. کسی نفس می‌گیرد حسابی، بعد محکم فوت می‌کند توی سرم. ذره ذره باد می‌شوم. یعنی سرم که مثل بادکنک هست، باد می‌شود. اما درست لحظه‌ای که فکر می‌کنم همه چیز درست و بی‌عیب پیش رفته. همه چیز همانی شده که باید. همه چیز تمام شده به کمالی که می‌خواهم رسیدم. یعنی بادکنک به چیزی که باید رسیده و قشنگ شده، کسی با یک تلنگر با یک ضربه ناچیز می‌زند توی سرم. مثلا یک پونز فرو می‌کند وسط سرم که مثل بادکنک است. همه بادهایم خالی می‌شود. همه بادهایی که تو سرم که مثل بادکنک بوده خالی می‌شود. مثل فرفره دور خودم می‌چرخم و همه بادها بر باد می‌رود. به همین سرعت به همین راحتی. همه چیز دوباره نابود می‌شود. و روز از نو روزی از نو. دوباره از صفر شاید هم زیر صفر چه می‌دانم… چقدر فاصله امیدواری و ناامیدی این روزها کم شده…

امید ,باد ,بادکنک ,سر ,ناامیدی ,پونز ,کشسان نظر دهید »
با ارزش‌ترین
ارسال شده در 27 مهر 1403 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحبیب
تدریس کردم، برای طلاب خیالی. برای آدم‌هایی که نیستند و شاید هرگز هم نباشند! بی‌خیال آینده. بی‌خیال حس‌های بد و ناامیدکننده. مهم حس خوبی هست که دارم. اینکه یک کار مفید انجام دادی. اینکه چیزی را به دیگران منتقل کردی. هرچند کوچک و جزئی و شاید تکراری. با همه اینها حس خوبی است. به نظرم در دنیا چیزی باارزش‌تر از آموزش و آموختن نیست.

آموختن ,آموزش ,تدریس ,حس خوب ,طلاب نظر دهید »
بند پ
ارسال شده در 26 مهر 1403 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحق
استاد می‌‌گوید: تمرکز داشته باش. یک موضوع را بررسی کن بعد برو سراغ بعدی. من اما ذهنم مثل گنجشک از این شاخه به آن شاخه می‌پرد. هوس چشیدن همه میوه‌ها، دارد دیوانه‌ام می‌کند. انگار قرار است قحطی بیاید. یا قرار است عمرم به پایان برسد و حسرت به دل بمانم! حالا بین الطلوعین‌ها دل از ابله بریده‌ام. حالا بین الطلوعین‌ها با چشم‌های پر از خواب می‌گردم توی لیست مجلات. توی فهرست مقالات. می‌گردم پی موضوعی که دلم را ببرد. بعد بی‌توجه به همه که خرناس می‌کشند با صدای بلند داد بزنم یافتم بالاخره یافتم…

ابله ,بین الطلوعین ,خواب ,میوه ,گنجشک نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 19
  • 20
  • 21
  • ...
  • 22
  • ...
  • 23
  • 24
  • 25
  • ...
  • 26
  • ...
  • 27
  • 28
  • 29
  • ...
  • 98
 
غَیث
مطالب این وبلاگ کاملا تولیدی است. استفاده بدون ذکر منبع ممنوع!
موضوعات
همه
الی الحبیب
اندیشه
اهل البیت(علیهم السلام)
حضرت صاحب (عج)
حضرت عشق(ع)
تمرین نویسندگی
حرکت جوال ذهن
خاطرات
دلنوشته
روزنوشت
شطحیات
شهدا
لژنشین‌ها
مخاطب خاص
هایکو
پوستر و عکس نوشت
کنایات
یار مهربان
یک بیت
یک خط روضه
پیوند ها
  • نور عیننا
  • حب فؤادی
  • بخوان با ما
  • میم. الف.
  • سه نقطه
  • آمار
  • امروز: 182
  • دیروز: 324
  • 7 روز قبل: 1884
  • 1 ماه قبل: 4244
  • کل بازدیدها: 194143
  • موزیک آنلاین
    MeLoDiC

    کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان