هوالحی
همه دور تخت را گرفتهاند. باجی، مامان، زندایی. حتی دایی. نگاهم بینشان دور میزند. دایی زیر لب حمد میخواند. برای شفا شاید. جای بابا خالی است. باجی هقهق میکند. مامان هم شانههایش را گرفته و دلداریاش میدهد. توی دلش خدا میداند چه خبر هست. زندایی گوشه چادرش را بین دندانهایش فشار میدهد. با نگاهش بهم میگوید: «پر روی بیخاصیت! یه تکه پا بیا جلوتر چشم پیرزن روشن بشه!» مثل الدنگها عقبتر ایستادهام. پای جلو رفتن ندارم. انگار میخ شدهام به زمین. دلم میخواهد فرار کنم از این چهاردیواری. از این آدمها. از تختی که گوشه اتاق هست. از آدمی که مثل چوب خشک افتاده رویش. نمیدانم چرا؟ یعنی این همان عمه هست.
خوش و بش و اشکها که تمام میشود همه مینشینند. از خدا خواسته من هم مینشینم. دخترعمهها پذیرایی میکنند. همه مشغول خوردن چای و شیرینی و آجیل و میوه میشوند! انگار نه انگار گوشه اتاق تختی است و روی تخت آدمی است که سه سال است حتی اختیار خودش را هم ندارد چه رسد به زبانش. حاج احمد نمیدانم چرا این وسط یاد ماجرای مرگ مادربزرگ افتاده. شاید میخواهد مقدمهچینی کند. شاید هر شب با خودش ماجرای مرگ یکی از آشناها را مرور میکند. چه میدانم شاید دارد کم کم خودش را آماده میکند برای آینده. برای روزهایی که دیر یا زود میآید. دائی علی هم همراهیاش میکند. انگار جز به جز ماجرا یادش هست.
دایی علی میگوید: یکی از روزهای آذر که سردترین روز سال بود. با خودم میگویم: سردترین پاییز عمرت نه؟ او هنوز به اصل ماجرا نرسیده که بغضش خودی نشان میدهد. کلاس چهارم بودم. تازه از مدرسه برگشته بودم. دیدم جنازه مادرم را روی تابوت گذاشتهاند و دارند از خانه بیرون میبرند. بهتم زده بود. مانده بود به سرکوچه برسند که حاجی با بستههای داروها پیدایش شد. تابوت را که دید بسته داروها را پرت کرد سینه دیوار. رو به آسمان داد زد: امیدم ناامید شد. بلند طوری که همه آبادی فهمیدند. بغض دایی علی دارد کار دستش میدهد. چشمهایش از اشک لمپر میزند. به خودم میگویم: اما نه مثل وقتهایی که عمه گریهاش میگیرد نه؟
دلم میسوزد برای پدربزرگ، عاقلهمرد چهلساله با سه تا بچه قد و نیم قد بیمادر. برای پسربچه یازده ساله دهاتی با لباسهای ژنده و موهای ژولیده. برای پسر بچهای که تلخترین و دردناکترین پاییز عمرش را تجربه کرد. دلم تنگ میشود برای مادربزرگی که ندیدم. مادربزرگی که بغلش نکردم. برایش نق نزدم. مادربزرگی که قربانصدقهام نرفته. به مامان نگاه میکنم. گوشه چادرش را میکشد روی گونههای تو رفتهاش. نمیدانم برای خودش گریه میکند یا برای عمه. یا برای بچگیهایش.
حاج احمد رو به دایی علی پی حرفش را میگیرد. روز تشییع تو را گذاشته بودند روی شانههای حاجی و پشتت هم پتو انداخته بودند. هوا سوز داشت خیلی. بچه ضعیفی بودی. دایی علی چاییاش را هورت میکشد. به سرش تکانی میدهد؛ یعنی آره. برای اینکه تلخی چاییاش کمتر شود میگوید: حالا ننه بزرگ تو هیر و بیر تشییع جنازه فکر لنگ کفشی بود که گم شده بود! بعد پقی میزند زیر خنده. حاج احمد هم همراهیاش میکند. انگار نه خانی آمده نه خانی رفته. نگاهم به تخت گوشه اتاق هست. ته استکانم را سر میکشم. دهانم تلخ میشود تلخ تلخ.