هوالحبیب
به خیالم خوابم
یک خواب ترسناک
نه یک کابوس وحشتناک
آنقدر که مثلش را ندیدم
از همانهایی که
آرزو میکنم
زودتر
چشمهایم را باز کنم
که تقلا میکنم
دست و پا میزنم
که بیدار شوم
که ببینم
همه چیز مثل سابق است
که همه صحیح و سالم
کنار هم
توی یک قاب عکس
زل زدید به لنز دوربین
و لبخندهایتان داد میزند
همه چیز سر جای خودش هست
همه در امنیت کاملند….
موضوع: "روزنوشت"
هوالحبیب
حال یک دونده دو ماراتون را دارم
آدمی که تمام مدت دویده
همه راه را دویده
همه خودش را شاید
کف پاهایش ذوق ذوق میکند از درد
رمقی برایش نمانده
ته گلویش میسوزد
همه وجودش میسوزد
از عطش
از خستگی
از دوندگی
دهانش را میبندد
نفسهای عمیق میکشد
بازدم میکند
تقلا میکند
برای رسیدن یک مول اکسیژن بیشتر
برای یک لحظه زودتر رسیدن
چشمهایش را به خط پایان میدوزد
اما خط پایان هنوز هم با او فاصله دارد
انگار خط پایان با او مسابقه گذاشته
انگار خط پایان دور و دورتر میشود
نه او نزدیک و نزدیکتر…
هوالحبیب
سرمان گرم بود. نمیدانم از کجا شروع شد؟ از دوبینی؟ تاری دید؟ حواسپرتی؟ سردردهای گاه و بیگاه؟ مسئله اصلا اینها نیست. اصلا اولش مهم نیست. مهم آخرش است. مهم این روزهای سخت است. دردهایی که ذره ذره وجودت را جوید. هیچ وقت اینطوری ندیده بودمت. تصورش هم سخت بود. چطور میتوانستم تصور کنم. آن آبشارهای طلایی راهی سطل زباله شود. ابروهای کشیده هم. یک آن به خودم آمدم و دیدم چقدر شکستهتر شدی. چقدر پیرتر شدی. اصلا این سالها حواسم کجا بود؟ من کجا بودم؟ خودم هم نمیدانم. دلم آرام بود. تو بودی مثل یک کوه محکم. همه چیز سر جای خودش بود. زندگی روالش را داشت. عالی و ایدهآل نه اما خوب بود. میدانی حالا تازه دارم خوب و بد را میفهمم. حالا که به این روزها نشستهام. حالا که صورتم را گذاشتهام روی این خاک. حالا که نفسم بالا نمیآید. انگار چیزی توی سینهام میسوزد.
هوالحق
مجلسیها مچکریم!
هوالحبیب
ما یک جمع بودیم.
یک جمعِ دیوانه.
یک افسرِ نازی بالای سرمان بود.
ما دیوانهها
هر شب در اتاق گاز محبوس میشدیم.
باید تقلا میکردیم
باید یا در آن اتاق گاز میمردیم
یا مینوشتیم.
قرار بود نویسنده شویم
قرار بود “اسماء” شویم
اما…
حالا من تنهام.
نه اتاق گازی است
نه جمعِ دیوانهای
و نه آن افسرِ نازی
انگار همه چیز خواب بوده
یک رویای نارس…