هوالحبیب
سهم من نگاه است. مثل همیشه. چشم میگردانم، از قاب تلوزیون. از صدها کیلومتر آن طرفتر. همه هستند مثل همیشه. زن و مرد. پیر و جوان. آدمهایی که ظاهرشان شبیه هم نیست. شغل و تحصیلاتشان هم. یکی دانشجوست. یکی مادرخانهدار است. یکی معلم است. یکی مهندس است. یکی پارکبان است. یکی… یکی… باور کن حتی سلایق سیاسیشان هم یکی نیست. اما این آدمهای متفاوت، این گرههای ریز و درشت، با رنگهای مختلف کنار هم نشستهاند. این یکی یکیها توی یک صف، کیب در کیب هم هستند. پیوسته و محکم هستند.
توی این کشور فقط یک نفر این هنر را دارد. این قالی پر نقش و نگار را فقط یک نفر میتواند ببافد. یک نفر میتواند از دل این کثرتها، وحدت بیرون بکشد. فقط یک نفر میتواند این آدمهای متفاوت را شانهبه شانه هم بنشاند. فقط یکی میتواند این یکی یکیها را جمع کند کنار هم. بیچون و چرا. میتواند سدی بسازد و جلوی همه سیلابها را بگیرد. کسی که مایه حیات این انقلاب و این کشور است. قلب تپندهاش. با خودم تکرار میکنم مثل همیشه. ولَم يُنادَ بِشَيءٍ كَما نُودِيَ بِالوِلايَةِ. امام زده است وسط خال مثل همیشه. ولایت بزرگترین نعمتی است که داریم. چیزی که خیلیها حسرتش را دارند. ما با ولایت یک دل هستیم. کنار هم چفت میشویم. نخ تسبیح ولایت نباشد همه دور از هم هستیم. تک و تنها. ما این روزها سربلندیم با ولایت… خدا را شکر ولی هست. رهبر هست.
موضوع: "روزنوشت"
هوالحق
سرانجام
موشهای کور
به زبالهدان میروند…
هوالحبیب
باورم نمیشود هنوز
چون شهید زنده است
شهید جاری است
مثل خون
در رگهای ملتش
مثل رود
در کوهسار وجود
مثل اندیشه
در اذهان آزادگان جهان
دنیا همه این نیست
پشت این نگاه مادی
حیاتی است عظیم
زندگی است جاویدان
عاری از ظلم و درد و زشتی
خوب است که اهل توحیدیم
خوب است که شیعهایم
خوب است که خدا باور ماست
خوب است که حسین علیه السلام پیشوای ماست
خوب است که تو شهیدی
خوب است که جاری شدهای
در رگهایمان
سربلندیم
زندهایم
نفس میکشیم
زیر همه این ظلمها
حزب خدا تمامی ندارد
پایانی ندارد
ما پابرجاییم
چون حقیم
دشمن باید بترسد
از شهدای ما
که تکثیر میشوند
جاری میشوند
و روزی نابودیش را رقم میزنند
با خونهایشان
هوالشهید
خبر را رد میکنم
با انگشت اما صلواتهایم را میفرستم
و توی دلم میخندم
مگر میشود
اصلا مگر ممکن است
نه…
جراتش را ندارند
همهاش بازی رسانههاست
همهاش کار این پلیدهاست
میخواهند روحیهمان را تضعیف کنند
میخواهند انسجاممان را بگیرند.
این سگهای هار لعنتی!
اما ساعت از سه عصر میگذرد
خبر به دستم میرسد
این بار موثق و معتبر!
آنقدر که نتوانم زیرابش را بزنم
سخت و سنگین
خبر مثل پتک توی سرم میخورد
گیجم گیج گیج
حس میکنم
زمان افتاده است روی دور تند
آنقدر تند که نمیفهمم
که روز به روز گیجترم میکند
آنقدر که از درک و فهم افتادهام
میخواهم افسارش را بگیرم
افسار زمان را
میخواهم توی یک لحظه متوقف شود
میخواهم یکبار دیگر حادثهای که رخ داده
را کلمه به کلمه ادا کند.
میخواهم زل بزنم توی چشمهای زمان
و بگویم چه گفتی؟
هان؟!
یکبار دیگر تکرار کن
انگار گوشهایم سنگین شده باشد
انگار چشمهایم کور شده باشد
مثل آدمی که نه میشنود
و نه میبیند
من ناتوانم
از فهم این همه واقعه تلخ
از این همه حادثه پشت هم
من جا ماندهام
از زمان.