هوالشهید
خبر را رد میکنم
با انگشت اما صلواتهایم را میفرستم
و توی دلم میخندم
مگر میشود
اصلا مگر ممکن است
نه…
جراتش را ندارند
همهاش بازی رسانههاست
همهاش کار این پلیدهاست
میخواهند روحیهمان را تضعیف کنند
میخواهند انسجاممان را بگیرند.
این سگهای هار لعنتی!
اما ساعت از سه عصر میگذرد
خبر به دستم میرسد
این بار موثق و معتبر!
آنقدر که نتوانم زیرابش را بزنم
سخت و سنگین
خبر مثل پتک توی سرم میخورد
گیجم گیج گیج
حس میکنم
زمان افتاده است روی دور تند
آنقدر تند که نمیفهمم
که روز به روز گیجترم میکند
آنقدر که از درک و فهم افتادهام
میخواهم افسارش را بگیرم
افسار زمان را
میخواهم توی یک لحظه متوقف شود
میخواهم یکبار دیگر حادثهای که رخ داده
را کلمه به کلمه ادا کند.
میخواهم زل بزنم توی چشمهای زمان
و بگویم چه گفتی؟
هان؟!
یکبار دیگر تکرار کن
انگار گوشهایم سنگین شده باشد
انگار چشمهایم کور شده باشد
مثل آدمی که نه میشنود
و نه میبیند
من ناتوانم
از فهم این همه واقعه تلخ
از این همه حادثه پشت هم
من جا ماندهام
از زمان.