هوالحبیب
بچه بودم و سادهدل؛ آنقدر که دلم با یک فرفرهرنگی برود. یک تکه چوب، قاعده نصف مداد را میتراشیدند و از دل دایرهای چوبی که کمتر از یک کف دست بود؛ رد میکردند. میشد یک اسباببازی ساده و کمخرج. روی سطح دایره چوبی هم پر میکردند از گردالیهای زرد و قرمز و نارنجی.
همیشه دنبال فرصتی بودم. اول باید زمین سفت و سختی پیدا میکردم. بعد باید دور از چشم بقیه با دستهای کوچکم محورش را میگرفتم و با شور میچرخاندم. پر قدرت و محکم. بعد دست به چانه محو رقصش میشدم. فرفره میچرخید و میچرخید و من از چرخیدنش خرم بودم. هرچند بعد از مدتی سرش گیج میرفت. تنش به عرق مینشست. نفس نفس میزد. مثل آدمی که رمقش رفته باشد؛ یکهو دمر میافتاد روی زمین. انگار جان داده باشد؛ دمغ میشدم؛ اما دستبردار نبودم. کارم را از سر میگرفتم. ساعتها میگذشت. من سرگرم بودم. بچه بودم و سادهدل. دنیای من همین بود؛ کوچک، اندازه چرخش چندین باره یک فرفرهرنگی چوبی!
این روزها حس میکنم شدم مثل همان فرفرهرنگی چوبی. کسی محورم را میگیرد و با شور و نشاط میچرخاندم. من جان میکنم. تقلا میکنم. زمان زیادی میچرخم؛ اما بعد از مدتی متوقف میشوم. چشم باز میکنم و میبینم درست در همان نقطه شروعم بیاینکه ذرهای جابهجا شده باشم.
مثل فرفره