هوالحبیب
نشستهام اینجا در امنیت و آرامش. کیلومترها دورتر از آنجا؛ اما نمیتوانم جُم بخورم. نفسهایم مثل اسیری خسته توی سلولهای ریهام حبس شده و خیال بالا آمدن ندارد. انگار کسی نگاهم را سنجاق کرده به قاب تلوزیون. کسی از اتاق فرمان میزند روی دگمه پلی. بعد آتش زبانه میکشد. آدمها میگریزند. من نگاهم به آن ماشین است. به خیالم پیکان است. سفید یخچالی شاید. مدل هفتاد یا هشتاد یا… اصلا چه فرقی میکند. دارم به کسی که نشسته پشت رل فکر میکنم. به مردی که همسر دارد و فرزندی حتما. پدر و مادری. خواهر و برادری. دوست و آشنایی. همکارهایی. همشهریهایی. حداقل هموطنهایی مثل من و تو نه؟…
نگاهش از توی آیینه به شعلههایی است که زبانه میکشد. توی دلش هول و ولایی است. حکما با خودش فکر میکند اگر آتش سرایت کند چه؟ اگر بقیه کانتینرها هم… قلبش محکم به سینه میکوبد. پایش روی پدال گاز و دستهای بیرمقش چسبیده به فرمان. توی دلم دارم دعا میکنم که بگریزد که به سلامت جان در ببرد لااقل. اما انفجار بزرگتری امان نمیدهد به هیچ کداممان. آتش را میبینم که مثل حیوان حریص و گرسنهای، زبان تیز و سوزانش را دور ماشین میچرخاند و صحنه پیش چشمم تار میشود…
میدانی دلم میخواست کسی که در اتاق فرمان نشسته دکمه استپ را بزند. من دست ببرم در زمان و آن پیکان سفید یخچالی که مدلش را نمیدانم حالا توی پارکینگ خانهای، در ظهر دم کرده جنوب آرام گرفته باشد؛ اما دست بستهام مثل همیشه. بر من ببخش هموطن…