هوالحبیب
همه آمده بودند. صندلیها پر بود. جلسه آخر بود. فقط دو تا صندلی خالی بود. خالی خالی هم که نه. دو تا قاب عکس گذاشته بودند. چقدر زود رفتی توی قاب عکس. باورمان نمیشود. چقدر دلمان سوخت با جای خالی تو. با قاب عکس تو. فکرش هم نمیکردیم. روزگار خوشی بود.
راستی شنیدی؟! چقدر آقا از تو گفت. از خوبیهایت، از خستگیناپذیریات. از ارتباطت با خدا. از اشک چشمت. از صراحت لهجهات. از رنجهایی که کشیدی از زخم زبانهایی که خوردی. از تعامل عزتمندانهات. آقا امروز فقط از تو گفت. آقا دفاع کرد جای همه کسانی که این روزها تو را نشانه گرفتند. به تو تاختند با بهانه، بیبهانه. آقا گفت اینها را گفتم که ثبت شود. شاید برای اینکه روزی نگویند نشد، نتوانستیم، یا نگذاشتند. آقا اینها را گفت تا در همه تحریفها را ببندد.
از سر دلتنگی