هوالحبیب
تا شروع کلاس بیست دقیقهای فرصت است. کتاب را از کیفم بیرون میکشم و مشغول خواندن میشوم. با هر واژه دلم به تلاطم میافتد. انگار من هم “ناهید” باشم، دختری انقلابی که حالا اسیر دست کومله است. درد میکشم وقتی روی زخمهایم را به جای مرهم، آب نمک میگذارند. تحقیر میشوم وقتی موهایم را تا ته میزنند و لباس مردانه به تنم میکنند و در طویله جایم میدهند. سرما تا مغز استخوانم نفوذ میکند وقتی فاصله هر روستا را با پای پیاده طی میکنم. آخر سر وقتی نمیتوانند دشنامی از زبانم بیرون بکشند، از دستم کفری میشوند و میافتند به جانم و تا جایی که راه دارد، میزنند. با مشت و لگد، با شلاق با هر چه که به دستشان برسد.
حس میکنم حتی نای نفس کشیدن هم برایم نمانده است. اما کم نمیآورم. خسته نمیشوم. من با خودم عهد کردهام که حتی اگر قطعه قطعه هم شدم به امام فحش ندهم. امام پسر پیغمبر است. رهبرم است و من از بین همه آدمهای زندگیام او را بیشتر دوست دارم. از پدرم که از غم دوریام دارد دق میکند. از مادرم، سیده زینت که حالا در به در دنبالم میگردد، به هر کجا که عقلش رسیده سر زده است حتی تا مقر دموکراتها رفته است اما دستش همچنان خالی است. امام را حتی از خواهرم نرگس، که با زبان نداشتهاش دعا گویم است بیشتر دوست دارم.
درد میپیچد توی تنم. چشمهایم را میبندم شاید “شمسی” دوباره به خوابم بیاید. شاید این بار وعده رهاییام را بدهد…