هوالحق
آخرین روز کلاس بود. کلاس خوبی بود. استاد از سکولاریسم گفت. از ریشههایش، از خطراتش. از نفوذش. از مشروطه گفت. از مشروطهخوان. کسانی که ادعای عدالت داشتند آرزوی آزادی اما فریفته غرب! دلم سوخت برای شیخ فضلالله. برای فریاد اسلامی که بلند شد و کسی نشنید. برای درک عمیقی که تحقیر شد آن هم از سوی هم صنفان. چقدر سخت است. نفهمیدن سخت است اما از سمت بعضی سختتر. هزینهبردارتر است. کمی انصاف هم خوب بود. امروز تصوراتم به هم ریخت. چقدر سخت است وقتی تصوراتت به هم میریزد. حس میکنی گم شدی. حس میکنی چیز عزیزی را از دست دادهای. دلم سوخت برای شیخ فضلالله و بیشتر برای شیخ نائینی. آتش زدن و به دریا انداختن نوشدار پس از مرگ سهراب بود. میبینی تن بیجان شیخ که روی سنگفرشهای شهر کشیده میشود. هتاکی میشود. آزادی و عدالتی که در نطفه خفه میشود. تحریف میشود. پامال میشود. درس امروز این بود. عالم باش اما نه در یک حیطه. از حربههای دشمن بترس. چشمهایت را باز کن. اگر فرزند زمانهات نباشی به باد میروی. از دست میروی.
فرزند زمانه