هوالحبیب
حال و حوصله ندارم. خیره شدم به صفحه مانیتور. به صحفات باز مقاله و پایانهایی که ردیف کردم برای خودم. به نقدها به ایدهها. اما… حوصله هیچ چیز و هیچ کس را ندارم. حتی حوصله خودم را حتی حوصله واژهها را. اما نمیدانم چرا دارم مینویسم. شاید چون باید بنویسم. آدم که نمیتواند همه چیز را توی دلش نگه دارد. ذهن آدم مگر تا کجا گنجایش دارد. آخرش سرریز میشود. آخرش کوتاه میآیی. یک وقتهایی به این نتیجه میرسی باید بنویسی نه برای مخاطب. فقط برای خودت، برای دل خودت. برای آرامشی که نداری. برای غمی که توی دلت مانده.
هیچ کس از آینده خبر ندارد. از اینکه قرار است چه اتفاقی بیافتد. به حرفهای حاجی شیخ فکر میکنم. حق داشت بعضی مرگها سرقفلی دارد. من هر چه هم بنشینم و فکر کنم من هر چه هم به صفحات ورد خیره شوم باز هم نمیفهمم. انگار یادم رفته قرار نیست همه چیز را بفهمم.
آدم حسودی نیستم اما دست خودم نیست به بعضی چیزها حسودی هم میشود. به بعضی آدمها حسودیام میشود. مثلا حالا دارم به تو حسودی میکنم. به روز رفتنت. آدم خیلی چیزها دست خودش نیست مثلا اینکه کی و کجا و در چه خانوادهای به دنیا بیاید. کدام ملیت را داشته باشد. زبان مادریاش چه باشد. حتی جنسیتش هم دست خودش نیست. با این همه حرفها بعضی چیزها دست خودش هست. مثلا اینکه چطور برود. چه روزی برود. روزهای خوب برای آدمهای خوب است. برای آنهایی که خوب مانده باشند. پاک و سفید و زلال. به روشنی روزهای عید. روزهای خوب و خوش. دروغ چرا فکرش هم نمیکردیم چنین روزی بروی. اصلا فکر نمیکردیم حالا حالاها بروی… اما…
دارم به لحظه آخر وقتی دخترها بنای گریه و زاری گذاشته بودند، فکر میکنم. وقتی داشتی برای آخرین بار نگاهشان میکردی. وقتی داشتی آخرین نفس را میکشیدی. راستی داشتی به چه فکر میکردی؟ شاید خیره شده بودی به آستانه در. روز عید بود دیگر امروز. روز عید غدیر. عید ولایت. چشم به راه بودی شاید. چشم به راه مردی که همه عمر مهرش گوشه قلبت خانه کرده بود. مردی که یک عمر خودت را شیعهاش میدانستی. در روزهای شادیاش شاد بودی. روزهای غمش غمگین. لحظههای سختی است بین بیم و امید بودن. اینکه یعنی اگر نیاید اگر قبولم نداشته باشد چه؟! نمیدانم شاید هزارتا از این اگرها توی ذهنت میچرخید. شاید هم نه. اما این را میدانم اینکه از مرامش به دور است شیعههایش را چشم به راه بگذارد. آن هم روز عیدی. حیدر مگر میشود دم رفتن نیاید. مگر میشود وقتی محبی ایستاده است بین دنیا و آخرت وقتی چشم دوخته به آستانه در منتظرش بگذارد. نه نمیشود. حتم دارم آمد. حتم دارم نگاهی از سر مهر کرد. از سر رضایت و تو نفست آخرت را آسوده و عمیق کشیدی… چشمهایت را بستی و رفتی…
من حسودیام میشود. به آدمهایی مثل تو. به رفتنهایی مثل رفتن تو… من هم از این عیدیها میخواهم میشود؟