هوالحبیب
دلم میخواست الان جمعه هفته آینده بود. به خانه رسیده بودم خوشحال یا ناراحت فرقی نداشت مهم این بود که امتحان به پایان رسیده بود و میتوانستم نفس راحتی بکشم بیخیال از اینکه چه میشود. میتوانستم آسوده از مفردات و نحو به بالش تکیه بدهم و رویای نیمه شب را تمام کنم. یا بروم روی حیاط کنار درخت گلابیمان و برای شکوفه زدنش دعا بخوانم. یا در آسمان آبی دنبال تکهای ابر باشم. دلم را خوش کنم که هنوز از زمستان چند روزی باقی مانده است. مگر نه؟! خدا را قسم بدهم به لبهای تشنه گل محمدیمان که ببارد این چشمها…
اما نه هنوز باید یک هفته دیگر دوام بیاورم. باید یک هفته دیگر بین بیم و امید به سر ببرم. یک هفتهای که معلوم است سخت میگذرد. پر از استرس و وحشت. در خیالم ناراحت درسهای روی هم رفته صحیفه باشم. برای موضوع تحقیق فکر منبع باشم. به کتابهایی که هنوز تمام نشده فکر کنم و از فرصت باقی مانده نهایت استفاده را ببرم. این وسط به این فکر نکنم که هدفم از این برنامه چیست؟ میخواهم به کجا برسم. یا برای چه تلاش میکنم. برای اینکه از دیگران کم نیاروم برای زحمت استادها، برای حرف یزدانی برای انتظارات مسئول آموزش یا برای خودم که اثبات شوم یا برای حس حسادت و رقابت طلبی که بلای جانم شده و این وسط جای تو مثل همیشه خالی باشد… میدانی که میدانم اگر نتیجه بد باشد و من جزء مردودیها شوم بدون شک خودم را ملامت میکنم. شاید هم به تو به عدالتت به خودم به همه چیز برای لحظاتی ناسزا بگویم. اما در مقابل اگر موفق شوم در پوستم نمیگنجم. حتی در دلم مغرور هم بشوم که نه من هم آدم هستم. خستهام از خودم. میبینی تو که نباشی من چه میشوم. انگار اینطور وقتهاست که خودم با به خودم نشان میدهی. اصلا بیخیال این حرف و حدیثها من دارم به خودم وعده میدهم که اگر جمعه هفته آینده بعد از ظهر به خانه آمدم و نتیجه منفی بود. بروم گوشه اتاق بیخیال از همه چیز لم بدهم به بالش و رویای نیمه شب را تمام کنم. یا بروم روی حیاط کنار درخت گلابی برای بهار لحظه شماری کنم. به آسمان زل بزنم و بگویم تو نزدیکی نه؟!
زفاک
2/اسفند/96