هوالرئوف
گرد پاییز نشسته است روی نارونهای مجاور حرم و به سرخی و زردی چراغ مغازهها فخر میفروشد. زائران لبریز اشتیاقاند. خنکای سحر خواب از چشم مشتاقان ربوده است. قدمها برای رسیدن به امامی که خورشید دلهای ظلمتزده و انیس جانهای خسته است، سریعتر شده است. امامی که تاب بیتابی زائرانش را ندارد. من اما به باب الرضا که میرسم گامهایم همراهی نمیکنند. زمینگیر میشوم؛ زمینگیر این همه گناه که با خود آوردهام. ماندهام با بیمبالاتیهایم چه کنم؟ اینجا رو به باب هشتم ایستادهام و با دانه دانه اشکهایم رخصت میطلبم از فرشتههایی که بال گستردهاند زیر پای زائران. «أ أدخُلُ؟»
دلم پر میکشد برای گوشهای دنج از حرم. میشود آقا…؟ میشود کولهبار سنگین روی دوشم را زمین بگذارم و زیر لب زمزمه کنم «أتیتک زائرا وافدا؟» از شما که پنهان نیست، این نفس سرکش جان به لبم کرده است. میشود نفسی تازه کنم در صحن جامع تا آرامش جان واژههایم را لبریز کند؟ میشود از اینجا که باب الرضاست، به رضای خدا برسم؟
ای کاش میان این همه نور و روشنی رواقها، میان این همه کرامت و بزرگی شما، زمان را در بند کنم و تا ابد در حریمتان بمانم و از بوی عود و گلاب سیراب شوم. چشم بدوزم به آیینهها و انعکاس نور وجودتان را سیر تماشا کنم.
کاش مقیم کویتان شوم مثل همه کبوترها و قمریهایی که گوشهای از ایوان یا روی چلچراغی منزل گزیدهاند. بیآنکه واهمهای به دل راه دهند. اینجا در محضر شما هیچکس جرأت پراندنشان را ندارد. کاش من هم صبح به صبح با آب سقاخانه لبیتر کنم و همزبان با تمام هستی قامت ببندم به سمت خدا در رواق امام(ره) و شامگاهان خورشید را با نوای نقارههایتان بدرقه کنم در صحن انقلاب به امید صبح ظهور انشاءالله تعالی…
باب هشتم