هوالحبیب
دلم گرفته. سفر کم کم تمام میشود و سفره جمع. تازه عادت کرده بودم به چای حرم. به هرم نفسهایم که لوله میشد توی هوای سرد. به قطرههای باران که توی سیاهی چادرم گم میشد. چقدر باران ریخت از آسمان. به پای ما کویریهای باران ندیده. من تازه عادت کرده بودم به همهمه زائرها. به چوب پر دست خادمها که بالا و پایین میشد. به بدو بدو بچهها توی صحنها و رواقها. به گنبد زرد آقا. من دلم تنگ میشود برای آن دخترک سندرم دون که محکم کوبید به شانهام. طلبکار بود؟ نه! حکما آمده بود شفا بگیرد. مثل همه این آدمها. شاید دعایش کردم. وقتی توی صورتش خندیدم از درد. شاید او هم وقتی زل زد توی چشمهایم، دعا کرد از سر مهر. من عادت کرده بودم به امینالله. به جامعه. من محفل اشک را تازه جسته بودم و فقط به چایش رسیده بودم! انصاف بود؟! حالا باید بگذارم و بروم. بیتوشه. بدون یک خط روضه…
دلم گرفته. باید چمدانم را ببندم. باید برگردم به دیارم. به کویر بیبارانم. باید همه این شور و شوقها را بگذارم. دلم پا نمیدهد. حال خیلی بدی است، حال زائری که باید بگذارد و برود. شبیه حس بیرون شدن از بهشت. ثانیهها پاتند کردند و مرا به اینجا رساندند، بیانصافها! اینجا به وقت دل کندن که مثل جان کندن است. چه حال بدی است. میخواهم ماندگار شوم همینجا. کنار این زائرها. بغل دل کبوترها و گنجشکها. دلم میخواهد خودم را جا کنم لابهلای زیارت نامهها. خیره شوم به گنبد. وقتی مثل همیشه حرفی برای زدن ندارم. فقط قطره قطره اشک شوم و بین واژهها گم. دلم میخواهد این حال را زندگی کنم تا ابد. تا همیشه. یا زمان کش بیاید اینجا. یا نه اصلا متوقف شود. کاش کسی دکمه زمان را بزند. کاش همه چیز متوقف شود در اینجا. در این نقطه…