هوالحبیب
بچه که بودم منتظر تابستان بودم. وقتی که ماه از راه میرسید. نه! صبر کن! از قبلش باید شروع میکردم. از کجا؟ از بهار. بله بله باید از بهار شروع میکردم. وقتی پدرم بستهها را میآورد خانه. با دقت دورش را با کارد پاره میکرد. بستههای سفید رنگ با روکشهای پارچهمانند. مادرم از قبل یک تکه پارچه تیتران سفید بو نخورده و خیلی خیلی تمیز را آماده میکرد. پدرم دور بسته را که با کارد بریده بود کنار میزد و با یک تکه چوب دانههای ریز سیاه را سٌر میداد روی پارچه سفید تیتران. باید پارچه را جای گرمی نگه میداشتیم. مثلا زیر پشته پتو و لحافها. آن دانههای ریز سیاه باید منتظر میبودند صبور و متین. قرار بود از دل آن سیاهیها یک موجود زنده کوچک بیرون بزند! چقدر هیجان انگیز بود. شاید علاقهام به حیات وحش از همان روزها شروع شد کسی چه میداند.
بچه بودم و عاشق بازیگوشی. ولی جرات نداشتم به پارچه تیتران سفید زیر پتوها سر بزنم. از ترس توپ و تشرهای مادر یا دلسوزی برای آن موجودات ریز. نباید حق حیات را از آنها میگرفتم. گناه بودند آنها هم بنده خدا بودند! آدم نبودند. ذاکر که بودند. خیلی هم خوب بلد بودند چطور ذکر بگویند بهتر از هزار تا از ما آدمها. فروردین که به نیمه میرسید مادرم میرفت سراغ پارچه تیتران و ما سه تا بچه قد و نیم قد از پشت سرش قد میکشیدم. دلمان بند بود. وقتی لای پارچه را باز میکرد. هزار تا موجود ریز کوچولو از پوستههایشان بیرون زده بودند. چقدر حیرتآور بود چه لحظه باشکوهی یک موجود پا به عرصه دنیا گذاشته بود. آن وقت بود که کارمان درآمده بود. باید به آنها خدمت میکردیم خوش خدمتیهایی که بیطمع نبود!
بیچارهها چه سرنوشتی داشتند. جایشان کم کم تنگ میشد باید به فکر جای بزرگتر میبودیم. مادرم ته یک سینی رویی را پارچه میانداخت و آنها را منتقل میکرد اما با چه؟ با برگهای تر و تازه توت. خوراکشان برگ توت بود. آنقدر خوش اشتها بودند که ظرف چند روز به چند سانتیمتر میرسیدند آن وقت رنگشان عوض میشد.
بعد از نماز صبح و تعقیبات پدرم صدا میزد بچهها! من که ته تغاری بودم و به روی خودم نمیآوردم. برادرم هم که ارشد بود و رئیسمان. میماند خواهرم که جورکشمان بود. با چشمهای پر از خواب بلند میشد. چادر گل گلیاش را میانداخت روی سرش و با پدرم راهی میشدند. فصل بهار بود و غیر از سفارش کرمهای ابریشم باید سفارشهای مرا هم برآورده میکرد. مهمتر از همه آلوچه بود! آلوچههایی که از دانه تسبیح بزرگتر شده بودند اما هنوز هستههایشان کامل سفت نشده بود. بیچاره خواهرم. البته من همیشه سهم او را میدادم و حقش را نمیخوردم!
روزهای بهار سپری میشد و کرمها بزرگ و بزرگتر میشدند حالا هزار تا نه انگار میلیونها کرم بودند کرمهای درشت و سفید که توی هم میلولیدند. چند مرحله پوست اندازی کرده بودند. همه اتاقهای خانه را خالی میکردیم برایشان. همهمان جمع میشدیم در یک اتاق کوچک و مابقی خانه سهم کرمها بود. کرمهای سفیدبخت.
پدرم به آهنگر سفارش داده بود میلگردهایی طراحی کرده بود که میشد روی آن گا بست. گا بستر نگهداری کرمها بود. میلگردها را ردیفی میچید. رویش را هم میلههای چوبی میگذاشتیم به صورت مربع. بعد هم رویشان را مقوا میانداختیم. بعد یک ردیف برگهای درخت توت میگذاشتیم که باید کامل با شاخههایشان بریده میشدند. و بعد کرمهای عزیز که با عزت و احترام تشریف فرما میشدند.
پایه میلگردها را مادرم روغن سوخته موتور میمالید که دست مورچهها به کرمهای چاق و چله نرسد. خلاصه خیلی خوش بودند. دیگر بزرگتر شده بودند مثلا اندازه یک انگشت آدم! چاق و سفید با کمربندهای مشکی فاصلهدار. بچهتر که بودم وقتی خیلی عقلم نمیرسید از مادرم میپرسیدم چرا کرمها فرار نمیکنند؟ مادرم هم میگفت: خدا چشمهایشان را کور کرده. حکما نصف عمر بچگیام غصه کرمها میخوردم و نابیناییشان. بعدترها شاید یک کرم چاق سفید برمیداشتم و به سرش خیره میشدم تا جایی که خدا کور کرده را ببینم.
خواهرم اصلا میانه خوبی با کرمها نداشت. نمیدانم چرا آبش با آنها توی یک جوب نمیرفت برخلاف من که عاشقشان بودم. گاهی شیطنت میکردم و موقع برگ دادن به کرمها وقتی حواسش نبود و داشت شاخههای برگ توت را روی آنها میگذاشت کرمی پرت میکردم توی صورتش او هم دسته برگها را پرت میکرد روی زمین و پا به فرار میگذاشت!
کرمها همینجور چاق و چاقتر میشدند باید روزی چند بار برگ توت میخوردند. آن وقت دیگر باید دسته جمعی میرفتیم باغ. البته آن وقت دیگر آلوچهها هم بزرگتر شده بودند و جای نگرانی نبود. پوستگذاری چهارم که میرسید مهمترین مرحله رشد کرمها بود. مادرم برایشان دعا میکرد که این مرحله سخت را به خیر و خوشی بگذرانند و با سر بلندی از پوستهایشان جدا شوند. شاید هم بهانهاش بود. دلش برای خودمان میسوخت. دولت سازندگی بود! شغل معلمی کفاف پنجسر عائله را نمیداد شاید. نمیدانم.
بعد از مرحله چهارم کرمها خیلی دوام نمیآوردند. اینقدر خورده بودند که برای هفت پشتشان بس بود. بدنشان شفاف میشد. داشتند نوربالا میزدند! به خلوت نیاز داشتند. خلوتی بین خودشان و خدایشان! تازه آن زمان بود که میتوانستیم خستگی درکنیم.
هر روز صبح وقتی بیدار میشدم به سراغشان میرفتم. ظرف چند ساعت پیلهشان کامل میشد. و به قول ما کِج شکل میگرفت. آنها همینطور به پیله ساختن ادامه میدادند و حالت نوبت ما بود!
کِج درکنی هم برای خودش رسم و رسومی داشت. از چند روز قبل همه فک و فامیل و آشنا خبر میشدند که فلان روز کِج دَر کُنی است! حوصله ندارم اعرابش را بگذارم. نه صبر کن بگذارم. باید اصالتها را حفظ کرد! از صبح زود شروع میکردیم. شاخههای توت که از سر تا تهش را پیلههای سفید و درخشان بود میآوردیم توی حیاط و شروع میکردیم به جمع کردن پیلهها.
خیلی کار بود. دانه دانه پیلهها را جدا میکردیم خیلی تمیز. باید یک لایه سفید رویش هم جدا میکردیم. آخ یادم رفت شب قبلش هم یک مراسم ویژه داشتیم. مادرم یک سینی رویی برمیداشت تویش یک کاسه آب یک قرآن یک آیینه و یک بسته نان میگذاشت. و توی اتاق کرمها میگذاشت نمیدانم چرا میگفت حضرت خضر شب آخر میآید به کرمها سر میزند! آن زمانها نمیدانستم قرار است متکلم شوم. اگرنه حتما بیشتر با کجها خلوت میکردم. کسی چه میداند شاید میتوانستم حضرت خضر را هم ببینم!
بعد از جمعآوری پیلهها نوبت مرحله بعدی بود. باید پیلهها را توی آفتاب پهن میکردیم. باید چند روز خوب آفتاب میخورد تا شفیرهها بمیرند! بیچارهها چه سرنوشت تلخی داشتند. من که زورم نمی رسید بچه بودم نمیتوانستم جان همهشان را نجات بدهم. گاهی یواشکی یکی دو تا را کش میرفتم و جای امنی نگه میداشتم جایی که آنها را از مرگ حتمی نجات دهد. جایی که بتوانند پرواز را تجربه کنند!
بقیه پیلهها وقتی خوب خشک میشدند. آماده ابریشم گیری بودند. توی روستایمان خیلیها نوغانداری میکردند شاید همه در و همسایه کارشان این بود. به خاطر همین آدمی که ابریشم گیری میکرد هم بود. پدرم پیلههای ما را میبرد برای یک پیرمرد! چند کوچه آن طرفتر از ما زندگی میکرد. پیرمرد خوبی بود! یک بار آنقدر زیر پای پدرم نشستم تا راضی شد مرا هم ببرد. خانهشان یک حیاط بزرگ داشت و دور تا دورش اتاق. دلم میخواست به همه اتاقهایشان سرک بکشم. شاید میتوانستی برای پیلهها کاری کنم. سمت راست حیاط یک اتاق بزرگ بود اتاقی که دیوارهایش سیاه بود. اتاق مرگ کرمها!!!
توی اتاق یک دیگ مسی بزرگ مانند بود که زیرش آتش بود. توی دیگ پر بود از آب جوشان. پیرمرد مشت مشت پیلهها را میریخت توی دیگ داغ و بعد با یک میله آن را هم میزد. با یک میله دیگر هم از پیلههایی که حسابی جوش خورده بود و واداده بود ابریشمها را جدا میکرد. توی دلم به پیرمرد بدوبیراه میگفتم. وقتی لاشه شفیرهها را روی آب جوش میدیدم خوشحال میشدم که کرمها خیلی قبلتر مردهاند و حالا زجر نمیکشند!!