خانه
قصه غربت
ارسال شده در 4 اسفند 1395 توسط زفاک در اندیشه, اهل البیت(علیهم السلام)

هوالحق

“اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد…”

همواره حق با خدا بوده و هست “بل الانسان علی نفسه بصیره". من و این واژه‌ها بصیریم به خود. گفته‌اند خودی که با خدا نیست بی‌خود است پی خود است. زود است طالب دیدار شود. زمینه می‌خواهد دل تا با آه‌تان آب نشود با هرم نفس‌تان نسوزد شاهپر واژه‌ها. کمی که با خود بیاندیشیم ـ من و واژه‌هاـ می‌فهمیم چرا رخ پنهان کرده‌اید در پس ابر غیبت. دست کم این روزها آگاه شده‌ایم به احوال گذشتگان. خوانده‌ایم قصه غصه‌دار غربت آل عبا را. شنیده‌ایم درد سترگ بی‌دردی مردمان را. آنجا که قلب حق مجروح دشنه دشنام می‌شود و چهره تقوا مضروب خنجر تزویر. درست رو در روی نورچشم معصوم. چشم در چشم امام معصوم آتش زدن به کاشانه و جان معصوم(س). زهرا مرضیه(س) را زهر کلام‌ها در بستر انداخت. محسنش را لگد ظلم به شهادت رساند. بوی زهم خدعه سینه‌اش را سنگین کرد. جانش را عقل معاش اندیش مردمی پست گرفت. خدا گفته بود ایمان آوردن و اسلام آوردن دو چیز است. فرق است بین تسلیمی که لق لقه زبان باشد با آنچه که مقبول جان است. رسول خدا(ص) می‌دانست دوری مابین سلمان، عمار و مقداد با اولی و دومی و سومی به قاعده بهشت از نار است. فرسنگ‌ها فاصله است از حوض کوثر تا شرابا حمیما. خواست سخن پایانی چون کلام حق نوشته شود، اما طعنه نفاق امان نداد. این بار پای امتحانی سخت در میان بود. سنگین‌تر از آنچه سنگ‌های داغ مکه با سینه یاسر و سمیه کرد. سوزان‌تر از ریگ‌های شعب ابی طالب بر کف پای برهنه طفلان گرسنه. آری تنی که پروار دنیاست تاب تیزی شمشیر عدالت ندارد حتی اگر امر، امر خدا و رسولش(ص) باشد. خواهان بهانه خلقت باشد و بر در خانه حسنین(علیهم السلام) به انتظار یاری. وقتی که قرآن بر زبان جاری شود نه بر دل و جان بساط شیطان چه خوب بر دیده‌ها پهن می‌شود. آنگاه ماه چهره در هم می‌کشد. ستارگان خاموش می‌شوند. آسمان خودخوری می‌کند و در خود می‌گرید. زمین به خود می‌لرزد ولی از هم نمی‌پاشد. که اگر حبیبه خدا ـ دخت ختم رسل‌ـ دم فرونبندد و زبان به نفرین بگشاید چیزی از زمین و زمان نمی‌ماند. طومار آدمیان درهم پیچیده می‌شود. گفته‌اند بصیرت مقیم هر جایی نمی‌‌شود. غیبت فرصت خودسازی من و این واژه‌هاست. تاریخ روی دور تکرار است. خدا خاطرمان را خواست که با دست ولی فقیه یاری‌مان کرد. به عقب برنگردیم خدا تا ظهور شما پشتمان است.

زفاک

93/12/22

 

نظر دهید »
بازنویسی از کتاب آفتاب در حجاب
ارسال شده در 25 بهمن 1395 توسط زفاک در اندیشه, یار مهربان

پرتو پنجم

تو را زینت پدر نام نهادند برای لحظه‌هایی چنین سخت. چه کسی جز تو می‌تواند تاب چنین التهابی داشته باشد. چه کسی مثل تو اینچنین صبوری می‌کند در برابر غم. علی کوه صبر بود پس این امتحان تنها شایسته دخت اوست. باید دهان عالمی باز بماند از حیرت. باید زمانه الگویی بپرود چون تو.

آری این که می‌بینی، جان حسین است. میوه دلش، عصاره وجودش. باور کن این اکبر است که این چنین اصغر شده است. و هنوز راهی بس طولانی در پیش است و ذبحی عظیم در راه. پس صبر کن زینت پدر، چرا که ستارگان در تاریکی جلوه می‌کنند و آدمی با سختی ساخته می‌شود. صبر کن چراکه هنوز تشنگی اهل حرم به اوج نرسیده و مویه‌های رباب در دلش مانده. هنوز شکم مشک‌ها سیراب است و ستون خیمه‌ها پابرجا. عباس علمدار این لشکر است زینب. امان از آن لحظه که سیاهی شب فرارسد و آتش زبانه کشد. امان از آن دم که خورشید را بر دست نیزه‌ها برند. آری امان از تازیانه و تن نازک کودکان زینب، هنوز خرابه در راه است …

آه بس است. برخیز زینت پدر، چیزی نمانده حسین جان دهد از شدت اندوه. اکنون این شانه‌های توست که باری چنین گران را باید به دوش برد. برخیز بیش از آنکه هلهله دشمن به گوش عباس رسد.

برخیز زینت پدر…

زفاک

95/11/25

//////////////

ایرادها:

“1- حضرت زینب، زینب نام دارند که به معنای زینت پدر… خب، این زینت بودن را باید در متن مرتبط کنید به امتحان شدن. اینکه صبر حضرت، زینت است.

 فضای تشبیهی که اول بکار برده اید، تناقض است، زینت بودن با امتحان شدن، با صبر کردن، ربطی ندارد.

یعنی ورودی مطلبتون ذهن را با یک چالش بزرگ مواجه می کند، آخه چیزی که زینته که لهش نمی کنند.

این جمله، «پس صبر کن زینت پدر، چرا که ستارگان در تاریکی جلوه می‌کنند و آدمی با سختی ساخته می‌شود.» هر چند برای رفع ابهام به عنوان خواننده باید بیشتر توضیح می دادین.

2- خیلی این جمله تون قشنگه: باور کن این اکبر است که این چنین اصغر شده است.

3- برعکس این جمله اصلا تو متن نمی شینه. فضای ادبی نداره…«باید دهان عالمی باز بماند از حیرت.»

4- تا جایی که می توانید افعال را اخر جمله بیاورید. در فارسی، افعال آخر جمله می آیند. مثلا پس زینت پدر، صبر کن.

5- کلمه «زینت پدر» خیلی تکرار شده، شما یه پاراگراف نوشتید، اما 4 بار از این خطاب استفاده کردید. معمولا در متون ادبی سعی می شود، کلمات مترادف استفاده شود.”
 

مهدیه مظفری

////////

تصحیح مجدد متن:

کیست که این لحظه‌ها را تاب بیاورد؟ نه تنها زمین و آسمان، که گویی همه هستی در التهاب هستند. آخر این پاره های تن، جان حسین است. میوه دلش، عصاره وجودش. پیامبر اگر نبود علی آن اندازه بزرگ بود که جایش را برای همه پر کند. و حالا این همان اکبر است که چنین اصغر شده است. و آن بانو که مضطرب اما استوار در برابر این صحنه ایستاده، زینب است. زینبی که از کودکی در گوشش قصه کربلا را خوانده بودند. گفته بودند روزی می‌رسد که آخرین امید هم می‌رود. آخرین تن از پنج تن. اما نمی‌دانم این جزئیات را هم گفته بودند؟ یعنی کسی جرئت کرده بود برای زینب این لحظه‌ها را تصویر کند. مثلا بگوید زمانی فرا می‌رسد که حسین خم می‌شود صورت می‌گذارد روی صورت علی و صدای هلهله دشمن تمام دشت را پر می‌کند؟ نه، آن روزها هنوز قلب زینب این مقدار غم ندیده بود. آن وقت‌ها دستان نوازشگر رسول خدا و نگاه مهربان پدر بود. روزگاری که جای مادر این اندازه خالی نبود. روزهایی که حسن همبازی و حسین همزبانش بودند، پس جای این حرفها نبود. شاید هم این خواست خدا بود؛ اراده کرده بود زینب را در این لحظه با همه سختی اش بیازماید، پیش از آنکه فرصت تجسمش را یافته باشد. خدا خودش نام زینب را برگزیده بود و اکنون صبر زینب بیش از هر چیزی خودنمایی می‌کرد.

 

 

 

3 نظر »
خیال باطل
ارسال شده در 17 بهمن 1395 توسط زفاک در اندیشه

هوالحق

حب الوطن من الایمان

مرده باد نفس هایی که با خیال خام خیانت فرو برده می شوند.

نفرین بر چشم هایی که جلوه تماثل باطل هستند

و گوش هایی که صوت شیرین و کلام شیوای حق را نمی شنوند.

اف بر آن سرها که در آخور بیگانه فرو رفته

و جز چریدن هم و غمی ندارد.

پیشانی شان جای بوسه شیطان است منافقین

مرگ بر قلم هایشان که در بزم هرزگی قدم می زنند

و دمادم برای تعبیر رویای نابودی ایمان و یقین ما

دسیسه می چینند و نقشه می کشند.

اما نه کور خوانده اند

و الله خیر الماکرین است

و ما زنده ایم و تسلیم ناپذیر

زیر بار همه تحریم ها

نفس می گشیم در حریم ولایت

بگذار گلویشان بدرد از فریادهای ناحق

ما ثابت می کنیم فرزند خلف گذشتگانیم

خونمان با غیرت پدارنمان عجین شده است

ایران ملک و وطن ماست

از هر قوم و قبیله

با هر لهجه و زبان

حتی پیرو هر سبک و سلیقه سیاسی

در هر گوشه این خطه سرسبز که باشیم

قلبمان تنها مستعمره ولی فقیه است

و تا آخرین دم از آن دست نمی کشیم

ما برای دفاع از استقلال و آزادی مان باک نداریم

حتی تا پای گذشتن از سر و چان ایستاده ایم

شهادت اندیشه مکتبی است

که سینه به سینه به ما رسیده

آرمان و آرزوی ما چیزی چز

سربلندی و سرفرازی جمهوری اسلامی ایران نیست

پایان نوشت: ایران موجودی است که بر بال فرشتگان نشسته است

زفاک

94/6/12

وبلاگ:manvachamran.parsiblog.com

4 نظر »
پروانه در آتش
ارسال شده در 8 بهمن 1395 توسط زفاک در دلنوشته, اندیشه

هوالشهید

می خواستم بنویسم نه به این خاطر که از بزرگی کارشان گفته باشم. نه، آدم خودخواهی مثل من از درک ایثارشان عاجز است چه رسد به وصف آن. یا از غمی که در نگاه مادری جاخوش کرده، اندکی بکاهم. یا از دردی که بر دل همسری سنگینی می کند قدری سبک کنم و یا خبر دهم از اندوهی که در کلام پدری جریان دارد، از شانه های لرزان همرزمی که مردانه ایستاد پای رفیقش اما… و از انبوه مصیبتی که این روزها آوار شد. چه کسی انکار می کند پلاسکو در خیابان جمهوری تهران فرویخته باشد؟ پلاسکو بر سر همه آوار شد. دل همه را آتش زد. همه خانه ها را داغدار کرد. همه کودکان را یتیم کرد. این آتش اشک همه را درآورد همه..

من نمی خواستم تنها برای زدن این حرفها نوشته باشم. نه، بیشتر می خواستم برای خودم بنویسم. برای خودی که گم شده است در هیاهوی این دنیای غریب و خبر ندارد از دل خیلی ها. بنویسم شاید حواسش کمی جمع شود و یادش نرود می شود این اندازه عاشق شد. می شود دل از دنیا کند و به زیبایی هایش پشت کرد حتی اگر گرمی نگاه همسری جوان باشد که صبحگاهی سرد و زمستانی بدرقه ات می کند. آرامش خانه ای که با آن خوشی، پدر و مادری که عمری پای بزرگ کردنت خون دل خورده اند و کودکی که معصومانه در خوابی ناز فرورفته است. آری می خواستم برای خودم بنویسم که بداند می شود دل به آتش زد، آن هم آتشی که می سوزاند حتی آهن را…

خدا این بار فرمان داد به آتش که بسوزاند و سرد و گلستان نشود اما نه مثل همیشه. این بار برای آدم هایی مثل من تا بفهمند عاشقی یعنی سوختن و خاکستر شدن برای خدا درست مثل پروانه در آتش…

زفاک

95/11/8

 

 

 

8 نظر »
رسالت قلم
ارسال شده در 3 بهمن 1395 توسط زفاک در اندیشه

هوالله

خدا در قرآن به خیلی چیزها سوگند یاد می کند

به خورشید با آن همه نور

به شب آنگاه که جهان را می پوشاند

به روز آنگاه که روشن و فروزان می گردد

به صبح آنگاه که نفس تازه می کند

و به قلم و آنچه می نویسد

این هم ترازی یعنی قلم

عظیم است

عزیز است

آنقدر که خدا در کتابش از آن یاد کرده

و یک سهم از سوره هایش را به آن بخشیده

پس واژه ها جان دارند

نفس می کشند

و مهمتر اینکه حق دارند

و قلم رسول است

آنگاه که می نویسد

پس باید اندازه خورشید نورافشانی کند

به قاعده صبح تازگی ببخشد

و اندازه شب به اندیشه وادارد

من ایمان دارم

پس از این باب می نویسم

باشد که هدایت یابیم

به راهی که صراط است

و انتهایش بهشت برین

اگر خدا بخواهد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 84
  • 85
  • 86
  • 87
  • 88
  • 89
  • ...
  • 90
  • ...
  • 91
  • 92
  • 93
  • 94
  • 95
 
غَیث
مطالب این وبلاگ کاملا تولیدی است. استفاده بدون ذکر منبع ممنوع!
موضوعات
همه
الی الحبیب
اندیشه
اهل البیت(علیهم السلام)
حضرت صاحب (عج)
حضرت عشق(ع)
تمرین نویسندگی
حرکت جوال ذهن
خاطرات
دلنوشته
روزنوشت
شطحیات
شهدا
لژنشین‌ها
مخاطب خاص
هایکو
پوستر و عکس نوشت
کنایات
یار مهربان
یک بیت
یک خط روضه
پیوند ها
  • نور عیننا
  • حب فؤادی
  • بخوان با ما
  • میم. الف.
  • سه نقطه
  • آمار
  • امروز: 113
  • دیروز: 123
  • 7 روز قبل: 1536
  • 1 ماه قبل: 3559
  • کل بازدیدها: 190771
  • موزیک آنلاین
    MeLoDiC

    کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان